┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
ناخوداگاه لب زدم ~بابا ،یهو برگشت و نگام کرد آروم ب سمتم اومد بهم نزدیک شد یهو ی دستمال گرفت جلوی دهنم سعی کردم دستشو بکشم ولی توانشو نداشتم چشام سیاهی رفت و بد از هوش رفتم
#هاکان
اون شب میخواستم حقیقتو بهش بگم ولی نتونستم قرار شد دانیال بره شرکت محسن خان و مدارکو پیدا کنه قبل از عقد کناره رعنا نشسته بودم و منتظر خبر دانی بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم ک چنگی ک رعنا ب بازوم زد حواسمو جمع کرد سمته خودش ک دیدم داره جایی رو با خشم نگاه میکنه رده نگاهشو دنبال کردم ک با چیزی ک دیدم شوکه شدم نفیسه با ی لباس مشکی جلوم ایستاده بود یعنی چی یعنی میخواد بگه امشب ط برای من مردی یعنی دیگ ارزشی نداری با حرفاش قلبم ب درد اومد مثه غریبه ها رفتار میکرد با بد از رفتنش دانیال پیام داد ک همه چیو پیدا کرده و این یعنی دیگ لازم نی این سلیطه رو تحمل کنم از جام بلند شدم ک رعنا گفت ~کجا میری عشقم
—جایی ک ط نباشی
~چرتو پرت نگو بشین الان عاقد بیاد
—هه ب بابات سلام برسون
و با ی تک خنده ای رفتم سمته اتاق نفیسه اتاق بهم ریخته بود و خودشم نبود چشمم خورد ب کمود لباسی ک درش بازه و خالیه یعنی چی یعنی اون رفته ولم کرده ن نمیتونه با دو ب سمته در رفتم نگهبانم نبود سریع رفتم بیرون ک دیدم ی ماشین نگه داشت و پدر نفیسه اونو گذاشت توی ماشین داد زدم ک متوجه ی من شدن و سریع با ماشین رفتن کمی دویدم ولی فایده نداشت وایستادم زانوهام خم شد داشتم دیوونه میشدم عصبی داد زدم ولی از خشمم چیزی کم نشد من اون کثافتا رو می کشم ب سمته عمارت رفتم رعنا با دو اومد سمتم
~کجا بودی داشتم دنبالت می گشتم بیا بریم عاقد منتظره
دستمو گرفت ک سریع دستمو کشیدم
—اه چ مرگته همش عاقد عاقد میکنی
بابا من اصن قرار نیست با ط ازدواج کنم می فهمی دیگ مجبور نیستم و بد منتظر نموندم حرفی بزنه سریع رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره ی پلیس باید نفیسه رو پیدا کنم
نمیذارم ی تار مو از سرش کم بشه با سرعت میروندم ک نفهمیدم چی شد و با ی کامیون برخورد کردم و سرم خورد ب فرمون و از هوش رفتم
#نفیسه
با حس سردی چشامو باز کردم ب ی صندلی محکم بسته شده بودم چشام بزور باز میشد همه جا تاریک بود با صدای قدم زدن یکی سعی کردم چشامو باز نگه دارم تا ببینم کیه کم کم نزدیک شد و صورت وازه با دیدنش قلبم از حرکت وایستاد رادان بود داشت با ی لبخند مرموز نگام میکرد بدنم از سرما میلرزید و حالا ترسم بهش اضافه شد و بیشتر شروع ب لرزه کرد..
#پیج_بکا
@jjdjj👈
@jbcvbnjk👈
@jbshsb👈
ناخوداگاه لب زدم ~بابا ،یهو برگشت و نگام کرد آروم ب سمتم اومد بهم نزدیک شد یهو ی دستمال گرفت جلوی دهنم سعی کردم دستشو بکشم ولی توانشو نداشتم چشام سیاهی رفت و بد از هوش رفتم
#هاکان
اون شب میخواستم حقیقتو بهش بگم ولی نتونستم قرار شد دانیال بره شرکت محسن خان و مدارکو پیدا کنه قبل از عقد کناره رعنا نشسته بودم و منتظر خبر دانی بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم ک چنگی ک رعنا ب بازوم زد حواسمو جمع کرد سمته خودش ک دیدم داره جایی رو با خشم نگاه میکنه رده نگاهشو دنبال کردم ک با چیزی ک دیدم شوکه شدم نفیسه با ی لباس مشکی جلوم ایستاده بود یعنی چی یعنی میخواد بگه امشب ط برای من مردی یعنی دیگ ارزشی نداری با حرفاش قلبم ب درد اومد مثه غریبه ها رفتار میکرد با بد از رفتنش دانیال پیام داد ک همه چیو پیدا کرده و این یعنی دیگ لازم نی این سلیطه رو تحمل کنم از جام بلند شدم ک رعنا گفت ~کجا میری عشقم
—جایی ک ط نباشی
~چرتو پرت نگو بشین الان عاقد بیاد
—هه ب بابات سلام برسون
و با ی تک خنده ای رفتم سمته اتاق نفیسه اتاق بهم ریخته بود و خودشم نبود چشمم خورد ب کمود لباسی ک درش بازه و خالیه یعنی چی یعنی اون رفته ولم کرده ن نمیتونه با دو ب سمته در رفتم نگهبانم نبود سریع رفتم بیرون ک دیدم ی ماشین نگه داشت و پدر نفیسه اونو گذاشت توی ماشین داد زدم ک متوجه ی من شدن و سریع با ماشین رفتن کمی دویدم ولی فایده نداشت وایستادم زانوهام خم شد داشتم دیوونه میشدم عصبی داد زدم ولی از خشمم چیزی کم نشد من اون کثافتا رو می کشم ب سمته عمارت رفتم رعنا با دو اومد سمتم
~کجا بودی داشتم دنبالت می گشتم بیا بریم عاقد منتظره
دستمو گرفت ک سریع دستمو کشیدم
—اه چ مرگته همش عاقد عاقد میکنی
بابا من اصن قرار نیست با ط ازدواج کنم می فهمی دیگ مجبور نیستم و بد منتظر نموندم حرفی بزنه سریع رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره ی پلیس باید نفیسه رو پیدا کنم
نمیذارم ی تار مو از سرش کم بشه با سرعت میروندم ک نفهمیدم چی شد و با ی کامیون برخورد کردم و سرم خورد ب فرمون و از هوش رفتم
#نفیسه
با حس سردی چشامو باز کردم ب ی صندلی محکم بسته شده بودم چشام بزور باز میشد همه جا تاریک بود با صدای قدم زدن یکی سعی کردم چشامو باز نگه دارم تا ببینم کیه کم کم نزدیک شد و صورت وازه با دیدنش قلبم از حرکت وایستاد رادان بود داشت با ی لبخند مرموز نگام میکرد بدنم از سرما میلرزید و حالا ترسم بهش اضافه شد و بیشتر شروع ب لرزه کرد..
#پیج_بکا
@jjdjj👈
@jbcvbnjk👈
@jbshsb👈
۴.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.