┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
#هاکان
تمام شبو ط خیابونا دنبال نفیسه می گشتم با اینک میدونستم بی فریادست پلیس و چند تا از آدمامم دارن همه جارو میگردن دوربینا رو نگاه کردم پلاک ماشینو دادم ب پلیس خسته و کوفته خودمو پرت کردم روی تخت
"یعنی الان کجاست حالش چطوره پدرش چرا اینکارو کرد اصن اون ماشین و اون آدما باهاش چیکار داشتن "نمیدونم چقدر ب نفیسه و کل امشب فکر کردم ک خوابم برد
#نفیسه
با صدای در چشامو با وحشت باز کردم و از شدت درد گردنم آخی گفتم با چشمای بی جونم نگاش کردم خیلی گرم بود و خیسه عرق بودم تمام بدنم بخاطره زیاد نشستن روی صندلی درد میکرد
~آخ آخ الان میگم ی تخت بیارن برات
و بد با صدای بلندی گفت ~محمود محمود کدوم گوری
مردی ک فهمیدم اسمش محموده سریع اومد —بله رئیس
~زود برا ی تخت خوب و تمیز بیار ها راستی ی دست لباس زنونه هم بگیر
، منی ک ازین کارش ط شوک بودم و با دهن باز نگاش میکردم متوجه ی من شد و لب زد
~چیه فکر کردی من حیوونم
نوچ دلیل من برای آوردن ط ب اینجا
فقط بخاطره عشق من نسبت ب توعه
—ولی ط منو دزدیدی
ط ک با خواسته خودت نمیومدی پیش من منم مجبور شدم اینجوری بدردمت
~من از همون روز اول عاشقت شدم ولی ط مادره بچه ی اون کثافت شدی
با گفتن بچه
ترسیده لب زدم
—ط رو خدا ب بچه هام کاری نداشته باش
ابرویی بالا انداخت
~بچه هات
~آهان (کشدار) پس بچها دوقلوین
اومد نزدیک و دسته راسته شو ط جیبش فرو برو و ی چاقو در آورد ک با دیدنش تمام بدنم ب لرزه در اومد و شروع به التماس کردن
—ط..ط رو خ خدا التماست میکنم
نشست جلوم چاقو رو کشید روی شکمه برامدم ک ترسم بیشتر شد می ترسیدم بلای سره بچهام بیاد
شروع کردم ب بی صدا گریه کردن و با چشام سعی میکردم التماسش کنم تا اینکارو نکنه ک لب زد
~می ترسی چرا آخه ها بچها ط خیلی دوست شون داری
سری تکون دادم ک شاید پشیمون بشه
~میخوای بچه هات زنده بمونن
باشه ولی من ی شرطی دارم
با صدای لرزون پرسیدم
—چی
باید زن من بشی یا با من ازدواج میکنی یا بچه هات میمیرن
با شنیدن حرفش حس کردم ی تشت آب سرد ریخت رو سرم
#هاکان
تمام شبو ط خیابونا دنبال نفیسه می گشتم با اینک میدونستم بی فریادست پلیس و چند تا از آدمامم دارن همه جارو میگردن دوربینا رو نگاه کردم پلاک ماشینو دادم ب پلیس خسته و کوفته خودمو پرت کردم روی تخت
"یعنی الان کجاست حالش چطوره پدرش چرا اینکارو کرد اصن اون ماشین و اون آدما باهاش چیکار داشتن "نمیدونم چقدر ب نفیسه و کل امشب فکر کردم ک خوابم برد
#نفیسه
با صدای در چشامو با وحشت باز کردم و از شدت درد گردنم آخی گفتم با چشمای بی جونم نگاش کردم خیلی گرم بود و خیسه عرق بودم تمام بدنم بخاطره زیاد نشستن روی صندلی درد میکرد
~آخ آخ الان میگم ی تخت بیارن برات
و بد با صدای بلندی گفت ~محمود محمود کدوم گوری
مردی ک فهمیدم اسمش محموده سریع اومد —بله رئیس
~زود برا ی تخت خوب و تمیز بیار ها راستی ی دست لباس زنونه هم بگیر
، منی ک ازین کارش ط شوک بودم و با دهن باز نگاش میکردم متوجه ی من شد و لب زد
~چیه فکر کردی من حیوونم
نوچ دلیل من برای آوردن ط ب اینجا
فقط بخاطره عشق من نسبت ب توعه
—ولی ط منو دزدیدی
ط ک با خواسته خودت نمیومدی پیش من منم مجبور شدم اینجوری بدردمت
~من از همون روز اول عاشقت شدم ولی ط مادره بچه ی اون کثافت شدی
با گفتن بچه
ترسیده لب زدم
—ط رو خدا ب بچه هام کاری نداشته باش
ابرویی بالا انداخت
~بچه هات
~آهان (کشدار) پس بچها دوقلوین
اومد نزدیک و دسته راسته شو ط جیبش فرو برو و ی چاقو در آورد ک با دیدنش تمام بدنم ب لرزه در اومد و شروع به التماس کردن
—ط..ط رو خ خدا التماست میکنم
نشست جلوم چاقو رو کشید روی شکمه برامدم ک ترسم بیشتر شد می ترسیدم بلای سره بچهام بیاد
شروع کردم ب بی صدا گریه کردن و با چشام سعی میکردم التماسش کنم تا اینکارو نکنه ک لب زد
~می ترسی چرا آخه ها بچها ط خیلی دوست شون داری
سری تکون دادم ک شاید پشیمون بشه
~میخوای بچه هات زنده بمونن
باشه ولی من ی شرطی دارم
با صدای لرزون پرسیدم
—چی
باید زن من بشی یا با من ازدواج میکنی یا بچه هات میمیرن
با شنیدن حرفش حس کردم ی تشت آب سرد ریخت رو سرم
۲.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.