┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
توی راه از زیره زبونش کشیدم مجرده یا ن یا کسی ط زندگیش هست ک اونم گفت تنهاست هر چند سعی کرده طوری بپرسم ک متوجه نشه ولی معلوم بود فهمیده وقتی گرم صحبت شدیم ازش پرسیدم ک خانوادمو چطور پیدا کردن و چ ربطی ب سارا داره ک از ی نامه ای گفت ک انگار مامانم نوشته بوده و دسته سارا بوده و از طریق اون نامه خانوادمو پیدا کرده وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم باید از هاکان بخوام منو ببره سره قبره مامانم با اینک ازش بعدم میومد مجبور بودم چون حق تنهایی بیرون رفتن نداشتم حتما باز دانیال رو بفرسته و ی وقت ب سلیطه خانم برنخوره کناره در اتاقش ایستادم و تقه ای ب در زدم و صداش بلند شد
~بیا ط
رفتم داخل سرش ط گوشی بود بدون اینک سرشو بلند کنه گفت
~حرفه ط بزن
_چیزه میشه فردا ببریم پیشه مادرم
با تعجب سرشو بالا گرفت و بد آبرویی بالا انداخت ک معنیش این بود و متوجه شد خواستم لب بزنم ک گفت
~باشه
شوکه نگاش کردم و گفتم
_چیی
~نکنه کری
_ن ن ممنون
تک خنده ای کرد ک فهمیدم سوتی دادم زدم ط سرم و با دو از اتاقش زدم بیرون ک صدای خنده هاش ب گوشم می رسید "وای مردکه دسته بیل این خندیدنم بلده خاک ط سرت نفیسه ضایع شدی جلوش خلاصه ب اتاقم رفتم و بد از پوشیدن ی لباس راحت خوابیدم
«باهم دست ط دست بودن از چشماشون معلوم بود ک خیلی همو دوس دارن و خوش حالن رعنا لباس عروس و هاکان با کت شلوار دامادی کناره هم نشسته بودن ک لباها شون بهم گره خورد »با داد از خواب پریدم خیس عرق بودم دستی ط موهام کشیدم و نفس عمیقی خدایا این چ خوابی بود من دیدم حتی خوابشم ترسناکه ولی داره ط واقعیت اتفاق میوفته ~آه اصن بدرک نگاهی ب ساعت دیواری انداختم ~اوخ اوخ چقدر دیر شد
ساعت 11بود
توی راه از زیره زبونش کشیدم مجرده یا ن یا کسی ط زندگیش هست ک اونم گفت تنهاست هر چند سعی کرده طوری بپرسم ک متوجه نشه ولی معلوم بود فهمیده وقتی گرم صحبت شدیم ازش پرسیدم ک خانوادمو چطور پیدا کردن و چ ربطی ب سارا داره ک از ی نامه ای گفت ک انگار مامانم نوشته بوده و دسته سارا بوده و از طریق اون نامه خانوادمو پیدا کرده وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم باید از هاکان بخوام منو ببره سره قبره مامانم با اینک ازش بعدم میومد مجبور بودم چون حق تنهایی بیرون رفتن نداشتم حتما باز دانیال رو بفرسته و ی وقت ب سلیطه خانم برنخوره کناره در اتاقش ایستادم و تقه ای ب در زدم و صداش بلند شد
~بیا ط
رفتم داخل سرش ط گوشی بود بدون اینک سرشو بلند کنه گفت
~حرفه ط بزن
_چیزه میشه فردا ببریم پیشه مادرم
با تعجب سرشو بالا گرفت و بد آبرویی بالا انداخت ک معنیش این بود و متوجه شد خواستم لب بزنم ک گفت
~باشه
شوکه نگاش کردم و گفتم
_چیی
~نکنه کری
_ن ن ممنون
تک خنده ای کرد ک فهمیدم سوتی دادم زدم ط سرم و با دو از اتاقش زدم بیرون ک صدای خنده هاش ب گوشم می رسید "وای مردکه دسته بیل این خندیدنم بلده خاک ط سرت نفیسه ضایع شدی جلوش خلاصه ب اتاقم رفتم و بد از پوشیدن ی لباس راحت خوابیدم
«باهم دست ط دست بودن از چشماشون معلوم بود ک خیلی همو دوس دارن و خوش حالن رعنا لباس عروس و هاکان با کت شلوار دامادی کناره هم نشسته بودن ک لباها شون بهم گره خورد »با داد از خواب پریدم خیس عرق بودم دستی ط موهام کشیدم و نفس عمیقی خدایا این چ خوابی بود من دیدم حتی خوابشم ترسناکه ولی داره ط واقعیت اتفاق میوفته ~آه اصن بدرک نگاهی ب ساعت دیواری انداختم ~اوخ اوخ چقدر دیر شد
ساعت 11بود
۳.۸k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.