┄┅┅┄┅❧ ߊ ܢܚیܝ ܘ ߊ ܝ ܢ̣ߊ ܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
~ط از کجا میدونی +این اقا چند وقته پیش اومده بود با سارا خانم حرف میزد راجبه خانوادت، اها پس اینطوری خاندامو پیدا کردن خانواده ای ک چیزی ازش نمونده پدری ک مادرمو کشته ولی یعنی سارا میدونست خانوادم کجان و هیچی بهم نگفت +نگفتی شوهرته~ن این ارباب نیست +ارباب؟ ارباب کیه~بد برات تعریف میکنم و بد ب شکمه کمی برامده ام اشاره کردم ک با تعجب و دهن گشاد و چشای ک اندازه ی توپ تنیس بود گفت+ این چیه دختر ~این ن ایشون مگ توپه ک میگی این قراره خاله بشی خنگول +دختر پشمام موند خودم ریختم وای خدا باورم نمیشه بد سرشو گذاشت روی شکمم دختر خواهر زادم دختره یا پسر «خب خب وقتشه ماجرای این مدتو تعریف کنم ط این مدت معلوم شد بچه هام دوغلون و جنسیت شون هنوز معلوم نیست البته من نخواستم فعلا بدونم و امروز یک شنبه ست و پنج شنبه عروسیه هاکان و رعناست نمیدونم چطور تحمل کنم ولی چاره ای ندارم البته نقشه های دارم ک روز عروسی شونو کوفته شون کنم» رو ب اقا دانیال کردم ~بیا آشناتون کنم رفتیم سمته دانیال ~اقا دانیال دوستم یگانه و یگانه اقا دانیال
_سلام خوش بختم یگانه جان
~همچنین
وای جفته شون مث دیونه ها لبخند دندون نمیایی زدن و ول کن دستای هم نبودن خندم گرفته بود مثه ندید بدیدا نگاه میکردن
+وویی بسه تموم شدین
یهو ب خودشون اومدن و لبخند زدن دانیال سرشو با خجالت انداخت پایین رو ب دانیال گفتم ~این نزدیکی ی پارک کوچیکه میشه مارو برسونین اونجا _البته بفرمایید سوار شدیم بعد چن مین رسیدیم روی یکی از نیمکتا نسشتیم و منم ماجراهای این چند ماهو براش تعریف کردم با تعجب و درد ب حرفام گوش میداد ولی هرزگاهی ب دانیال نگاه میکرد دانیالم ک دیگ نگم کم مونده بود یگانه رو قورت بده ~هوی دختر کجای تموم شد بچه ی چیزیم برا دخترای دیگ بذار +چییی نکنه زن داره
~نمیدونم شاید میخوای ازش بپرسم
+وای ن تابلو میشه
~ازین بیشتر چی میخواد تابلو بشه اخه
+میشه ی جوری از زیره زبونش حرف بکشی شک نکنه
~باشه حله بسپرش به من
بد از کلی حرف زدن ب ی کافی شاپ رفتیم و همه کیک شکلاتی و قهوه سفارش دادیم تمام اون مدت دانیال مارو میخندوند ب خواسته ی یگانه ب بهانه ی دستشویی چن دقیقه تنهاشون گذاشتم تا شاید جادویی بشه بخته این رفیقه مام باز بشه بشیم جاری ک البته همون چن دیقه هم کار ساز بود و نمیدونم چیا بینه شون ردو بدل شد ک کیفه یگانه اینقدر کوک شد خلاصه بد از اینک یگانه رو رسوندیم ب سمته پاساژ رفتیم تا من ی چیزی بگیرم چون اون چیزی ک من میخواستم اصن نبود گفتم تا اونا سفارشی آماده کنن ک همه وقتی شنیدن چی میخوام شوکه شدن هاکان ی کارت پُر پول بهم داده بود تا هر وقت هر چی میخوام بگیرم و بد دانیال منو رسوند
~ط از کجا میدونی +این اقا چند وقته پیش اومده بود با سارا خانم حرف میزد راجبه خانوادت، اها پس اینطوری خاندامو پیدا کردن خانواده ای ک چیزی ازش نمونده پدری ک مادرمو کشته ولی یعنی سارا میدونست خانوادم کجان و هیچی بهم نگفت +نگفتی شوهرته~ن این ارباب نیست +ارباب؟ ارباب کیه~بد برات تعریف میکنم و بد ب شکمه کمی برامده ام اشاره کردم ک با تعجب و دهن گشاد و چشای ک اندازه ی توپ تنیس بود گفت+ این چیه دختر ~این ن ایشون مگ توپه ک میگی این قراره خاله بشی خنگول +دختر پشمام موند خودم ریختم وای خدا باورم نمیشه بد سرشو گذاشت روی شکمم دختر خواهر زادم دختره یا پسر «خب خب وقتشه ماجرای این مدتو تعریف کنم ط این مدت معلوم شد بچه هام دوغلون و جنسیت شون هنوز معلوم نیست البته من نخواستم فعلا بدونم و امروز یک شنبه ست و پنج شنبه عروسیه هاکان و رعناست نمیدونم چطور تحمل کنم ولی چاره ای ندارم البته نقشه های دارم ک روز عروسی شونو کوفته شون کنم» رو ب اقا دانیال کردم ~بیا آشناتون کنم رفتیم سمته دانیال ~اقا دانیال دوستم یگانه و یگانه اقا دانیال
_سلام خوش بختم یگانه جان
~همچنین
وای جفته شون مث دیونه ها لبخند دندون نمیایی زدن و ول کن دستای هم نبودن خندم گرفته بود مثه ندید بدیدا نگاه میکردن
+وویی بسه تموم شدین
یهو ب خودشون اومدن و لبخند زدن دانیال سرشو با خجالت انداخت پایین رو ب دانیال گفتم ~این نزدیکی ی پارک کوچیکه میشه مارو برسونین اونجا _البته بفرمایید سوار شدیم بعد چن مین رسیدیم روی یکی از نیمکتا نسشتیم و منم ماجراهای این چند ماهو براش تعریف کردم با تعجب و درد ب حرفام گوش میداد ولی هرزگاهی ب دانیال نگاه میکرد دانیالم ک دیگ نگم کم مونده بود یگانه رو قورت بده ~هوی دختر کجای تموم شد بچه ی چیزیم برا دخترای دیگ بذار +چییی نکنه زن داره
~نمیدونم شاید میخوای ازش بپرسم
+وای ن تابلو میشه
~ازین بیشتر چی میخواد تابلو بشه اخه
+میشه ی جوری از زیره زبونش حرف بکشی شک نکنه
~باشه حله بسپرش به من
بد از کلی حرف زدن ب ی کافی شاپ رفتیم و همه کیک شکلاتی و قهوه سفارش دادیم تمام اون مدت دانیال مارو میخندوند ب خواسته ی یگانه ب بهانه ی دستشویی چن دقیقه تنهاشون گذاشتم تا شاید جادویی بشه بخته این رفیقه مام باز بشه بشیم جاری ک البته همون چن دیقه هم کار ساز بود و نمیدونم چیا بینه شون ردو بدل شد ک کیفه یگانه اینقدر کوک شد خلاصه بد از اینک یگانه رو رسوندیم ب سمته پاساژ رفتیم تا من ی چیزی بگیرم چون اون چیزی ک من میخواستم اصن نبود گفتم تا اونا سفارشی آماده کنن ک همه وقتی شنیدن چی میخوام شوکه شدن هاکان ی کارت پُر پول بهم داده بود تا هر وقت هر چی میخوام بگیرم و بد دانیال منو رسوند
۴.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.