ها این وقته صبح جفدم بیدار نیست ک من بیدارم و پارت میذارم
ها این وقته صبح جفدم بیدار نیست ک من بیدارم و پارت میذارم قدرمو بدونین🤓😁
۶:۳۳
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
صدای بعدی ایجاد شد چشامو بسته بودم و فقط دعا میکردم هاکان نشنیده باشه با صداش ب خودم اومدم ~نفیسه چشامو باز کردم با وحشت نگام میکرد چشاش پف کرده بود سمتم اومد~ چیزیت ک نشد+ن خوبم. خم شدم و خواستم شیشه هارو جمع کنم ک انگشتم پاره شد و آخی گفتم~ای وای دختره ی احمق اینطور پیش بره چیزی ازت نمیمونه ببرمت بیمارستان بگیر بشین و بد منو روی صندلی نشوند و رو ب خدمه اشاره کرد خورده شیشه هارو جمع کنه ازش خجالت میکشیدم مثلا خواستم براش ی کاری انجام بدم ولی اونقدر دستو پا چلوفتیم ک نتونستم با نگرانی و اخم ب دستم نگاه میکرد~بذار ببینم خورده شیشه نرفته باشه ط دستت بد از اینک مطمئن شد چیزیم نی بهم گفت ~برو ط اتاقت میگم صبحانه ط بیارن ط اتاقت دلم لرزید چرا اینقدر خشک رفتار کرد دلم گرفت بی توجه بهش از آشپز خونه خارج شدم و وارده اتاقم شدم چی میشد میتونستیم مث بقیه باشیم باهم مثلا الان من با ی بوسه راهیش میکردم ولی تقصیره خودمه خودم براش قیافه گرفتم دیشب دراز کشیدم و کم کم خوابیدم ساعت ۱۱بود اوه اوه چقدر خوابیدم سریع بلند شدم و رفتم دستشویی چند مدت میشه ک اصن بیرون نرفتم و هیچ کاری نکردم ب سمته تلوزیون رفتم و روشنش کردم کانالا رو رد میکردم ک ی فیلم هندی قشنگ دیدم با ذوق تماشا میکردم بی بی برام آب پرتقال با چیپس و پفک آورد آب پرتقالو تا تهش خودم و یکمیم از چیپس و پفکا بد از تموم شدن فیلم رفتم ی دوش حسابی کردم و اب بازی کردم موهامو خشک کردم و بافتم پیرهنه قرمزی رو برداشتم و شلواره مشکی همه ی لباسام سلیقه ی هاکان بود و وقتی اون دو هفته مثه جنازه بودم کمد لباسمو پر از لباسای رنگا رنگ کرده بود شاله طلایی مو سرم کردم و ارایش سبوکی کردم دیگ ساعت۶ بود تا ۸هاکان میومد ب سمته آشپز خونه رفتم و تصمیم گرفتم خودم غذا بپزم سریع برنج با قرمه سبزی پختم وای چ عطر و بویی میده ی پا هنر مندم و بد قری ب کمرم دادم سریع رفتم سمته اتاقم و با ادکلنم دوش گرفتم تا بوی غذا ندم دیگ الانا میرسه برم میزو بچینم میزو خیلی شیک و مرتب چیدم با صدای خدمه برگشتم و پشتمو نگاه کردم ~خوش اومدید ارباب
هاکان بود باورم نمیشد چی میدیدم این کیه چرا دستشو گرفته چرا باهاش اومده خونه کلی چرا ط ذهنم بود یعنی این دختر کیه هاکان ب من زل زده بود قلبم دیگ نمیزد داشتم خفه میشدم اشکام جاری شد ولی چی میتونستم بپرسم چیکار میکردم ب سمتم اومدن و با حرفش قلبم از جاش در اومد~ازین ب بد خانم این خونه رعناست و قراره خیلی زود بشه زنم، یعنی چی این چی میگه دیوونه شده دختره ک فهمیدم اسمش رعناست منو پس زد و با هاکان نشست..
۶:۳۳
┄┅┅┄┅❧ ߊܢܚیܝܘ ߊܝܢ̣ߊܥ̣ߺ. ⃟♥️❧┅┄┅┄
صدای بعدی ایجاد شد چشامو بسته بودم و فقط دعا میکردم هاکان نشنیده باشه با صداش ب خودم اومدم ~نفیسه چشامو باز کردم با وحشت نگام میکرد چشاش پف کرده بود سمتم اومد~ چیزیت ک نشد+ن خوبم. خم شدم و خواستم شیشه هارو جمع کنم ک انگشتم پاره شد و آخی گفتم~ای وای دختره ی احمق اینطور پیش بره چیزی ازت نمیمونه ببرمت بیمارستان بگیر بشین و بد منو روی صندلی نشوند و رو ب خدمه اشاره کرد خورده شیشه هارو جمع کنه ازش خجالت میکشیدم مثلا خواستم براش ی کاری انجام بدم ولی اونقدر دستو پا چلوفتیم ک نتونستم با نگرانی و اخم ب دستم نگاه میکرد~بذار ببینم خورده شیشه نرفته باشه ط دستت بد از اینک مطمئن شد چیزیم نی بهم گفت ~برو ط اتاقت میگم صبحانه ط بیارن ط اتاقت دلم لرزید چرا اینقدر خشک رفتار کرد دلم گرفت بی توجه بهش از آشپز خونه خارج شدم و وارده اتاقم شدم چی میشد میتونستیم مث بقیه باشیم باهم مثلا الان من با ی بوسه راهیش میکردم ولی تقصیره خودمه خودم براش قیافه گرفتم دیشب دراز کشیدم و کم کم خوابیدم ساعت ۱۱بود اوه اوه چقدر خوابیدم سریع بلند شدم و رفتم دستشویی چند مدت میشه ک اصن بیرون نرفتم و هیچ کاری نکردم ب سمته تلوزیون رفتم و روشنش کردم کانالا رو رد میکردم ک ی فیلم هندی قشنگ دیدم با ذوق تماشا میکردم بی بی برام آب پرتقال با چیپس و پفک آورد آب پرتقالو تا تهش خودم و یکمیم از چیپس و پفکا بد از تموم شدن فیلم رفتم ی دوش حسابی کردم و اب بازی کردم موهامو خشک کردم و بافتم پیرهنه قرمزی رو برداشتم و شلواره مشکی همه ی لباسام سلیقه ی هاکان بود و وقتی اون دو هفته مثه جنازه بودم کمد لباسمو پر از لباسای رنگا رنگ کرده بود شاله طلایی مو سرم کردم و ارایش سبوکی کردم دیگ ساعت۶ بود تا ۸هاکان میومد ب سمته آشپز خونه رفتم و تصمیم گرفتم خودم غذا بپزم سریع برنج با قرمه سبزی پختم وای چ عطر و بویی میده ی پا هنر مندم و بد قری ب کمرم دادم سریع رفتم سمته اتاقم و با ادکلنم دوش گرفتم تا بوی غذا ندم دیگ الانا میرسه برم میزو بچینم میزو خیلی شیک و مرتب چیدم با صدای خدمه برگشتم و پشتمو نگاه کردم ~خوش اومدید ارباب
هاکان بود باورم نمیشد چی میدیدم این کیه چرا دستشو گرفته چرا باهاش اومده خونه کلی چرا ط ذهنم بود یعنی این دختر کیه هاکان ب من زل زده بود قلبم دیگ نمیزد داشتم خفه میشدم اشکام جاری شد ولی چی میتونستم بپرسم چیکار میکردم ب سمتم اومدن و با حرفش قلبم از جاش در اومد~ازین ب بد خانم این خونه رعناست و قراره خیلی زود بشه زنم، یعنی چی این چی میگه دیوونه شده دختره ک فهمیدم اسمش رعناست منو پس زد و با هاکان نشست..
۴.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.