رمان همسر اجباری پارت صد ونوزدهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد ونوزدهم
هماهنگی با همکاراش قسمت نامعلوم پرونده معلوم شد.قضیه
از ای قرار بود که همون یه ماشین بعد از دو روز خواسته بود از مرز رد بشه گرفته بودنش اما هیچ اعترافی نکرده بود
چون اون راننده خودش و ماشینشو باهم بعد از اینکه گیر افتاده بود و فهمیده بود هیچ راهی نداره تو ماشین
نشسته بودو جلوی چشم پلیسا با یه دکمه با بمب جا ساز با زدن رفته بود رو هوا اینا.وحاال پلیس کشف مواد مخدر
هم دنبالشون میگشته.اماهیچ سر نخی تا این سرنخی که توپروندا های از کره اومده ب دستشون نرسیده .اما این
دلیل محکم پسندی برای دست گیریشون نبوده .ما باید پیگیر شیم که کجای ایران وکدوم شرکتا با این شرکت کره
ای هم دستن البته منظورم از ما همون پلیسه.که با ما میان کره و البته این موضوع فقط بین من وتومیمونه . یه
موضوع دیگه دونفر از بچه های این دایره با ما برای پیداکردن سر نخ میان.دوهفته دیگه هم پرواز داریم. اینارو گفتم
که درجریان باشی چون من تورو معرفی کرد واسه اعزام به کره باخودم...
با آریا نشستیم و کلی از پرونده هارو چک کردیمو یه لیست از کاراشون نوشتیم بعد از تمومشدن کارامون نگاهی ب
ساعت کردم سه رو نشون میداد. احسان رفت تو اتاق من بعداز شب بخیرو منم رفتم تواتاق آریا اتاق آریا پر بود از
عطر آریا درو باز کردم عکس آریا رو دیوار روبروی در بود انگار تا حاال ندیده بودمش.آروم آروم رفتم نزدیک و یه
بوس از رو گونه اش زدم.و شروع کردم باهاش حرف زدن
آری چهارده روز دیگه میبینمت همینطوری ب عکس خیره بودم که نفهمیدم کی خوابم برده بود
ساعت پنجو نیم پا شدم نماز بخونم رفتم تو پذیرایی احسان رو دیدم که داشت سر سجاده زکر میگفت با تسبیحش.
انگار سنگینی نگامو حس کردو نگاهش ب من افتاد.
وگفتم سالم قبول باشه.
-سالم به روی ماه نشستت.صبح توام خیر باشه آجی.
...
نمازمو خوندمو بعد از نماز رفتم میز صبحونه رو چیدم.سه تا آب پرتغال ریختم یکیش تو سینی با یه شکالت
گذاشتم رو اپن و اومدم نشستم احسانم اومد نشستو باهم شرو کردیم به خورد.
-آجی اون واسه کی گذاشتی اونجا.
-اون ...اون ...فکر کردم آریا هست.
احسان که دید من ناراحتم گفت باشه من سهم آریارو میخورم.
-رفت اونجا ادای آریا رو در اوردو گفت من چقدر بایدبگم نمیخورم و با حرص نمایش آب میوه رو سرکشید.
حرکتش باعث شد بخندم.احسان یه جوری باهم رفتار میکرد که انگار همه چیرو میدونه انگار دستمو خونده
.هعیییی...
....
رفتیم شرکت بعد احسان رفت تو اتاق آریا ودر نبود آریا اون جاشو پر میکرد.
Comments please
هماهنگی با همکاراش قسمت نامعلوم پرونده معلوم شد.قضیه
از ای قرار بود که همون یه ماشین بعد از دو روز خواسته بود از مرز رد بشه گرفته بودنش اما هیچ اعترافی نکرده بود
چون اون راننده خودش و ماشینشو باهم بعد از اینکه گیر افتاده بود و فهمیده بود هیچ راهی نداره تو ماشین
نشسته بودو جلوی چشم پلیسا با یه دکمه با بمب جا ساز با زدن رفته بود رو هوا اینا.وحاال پلیس کشف مواد مخدر
هم دنبالشون میگشته.اماهیچ سر نخی تا این سرنخی که توپروندا های از کره اومده ب دستشون نرسیده .اما این
دلیل محکم پسندی برای دست گیریشون نبوده .ما باید پیگیر شیم که کجای ایران وکدوم شرکتا با این شرکت کره
ای هم دستن البته منظورم از ما همون پلیسه.که با ما میان کره و البته این موضوع فقط بین من وتومیمونه . یه
موضوع دیگه دونفر از بچه های این دایره با ما برای پیداکردن سر نخ میان.دوهفته دیگه هم پرواز داریم. اینارو گفتم
که درجریان باشی چون من تورو معرفی کرد واسه اعزام به کره باخودم...
با آریا نشستیم و کلی از پرونده هارو چک کردیمو یه لیست از کاراشون نوشتیم بعد از تمومشدن کارامون نگاهی ب
ساعت کردم سه رو نشون میداد. احسان رفت تو اتاق من بعداز شب بخیرو منم رفتم تواتاق آریا اتاق آریا پر بود از
عطر آریا درو باز کردم عکس آریا رو دیوار روبروی در بود انگار تا حاال ندیده بودمش.آروم آروم رفتم نزدیک و یه
بوس از رو گونه اش زدم.و شروع کردم باهاش حرف زدن
آری چهارده روز دیگه میبینمت همینطوری ب عکس خیره بودم که نفهمیدم کی خوابم برده بود
ساعت پنجو نیم پا شدم نماز بخونم رفتم تو پذیرایی احسان رو دیدم که داشت سر سجاده زکر میگفت با تسبیحش.
انگار سنگینی نگامو حس کردو نگاهش ب من افتاد.
وگفتم سالم قبول باشه.
-سالم به روی ماه نشستت.صبح توام خیر باشه آجی.
...
نمازمو خوندمو بعد از نماز رفتم میز صبحونه رو چیدم.سه تا آب پرتغال ریختم یکیش تو سینی با یه شکالت
گذاشتم رو اپن و اومدم نشستم احسانم اومد نشستو باهم شرو کردیم به خورد.
-آجی اون واسه کی گذاشتی اونجا.
-اون ...اون ...فکر کردم آریا هست.
احسان که دید من ناراحتم گفت باشه من سهم آریارو میخورم.
-رفت اونجا ادای آریا رو در اوردو گفت من چقدر بایدبگم نمیخورم و با حرص نمایش آب میوه رو سرکشید.
حرکتش باعث شد بخندم.احسان یه جوری باهم رفتار میکرد که انگار همه چیرو میدونه انگار دستمو خونده
.هعیییی...
....
رفتیم شرکت بعد احسان رفت تو اتاق آریا ودر نبود آریا اون جاشو پر میکرد.
Comments please
۳.۸k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.