پارت ۲۴
آهسته سمتش چرخیدم و پتو را از روی صورتم کنار زدم، دستش را بند میز آرایش کرده بود و سعی میکرد قدم های آرام بردارد.
لب گزیدن و سرخی صورتش از درد بود و از نظر حورای ناراحت درونم حقش بود!
ولی امان از حورای دلسوزم که اشکش برای این حال و روز قباد درآمده بود.
یک دستش را از لبه میز رها کرد و سعی کرد دیواری که نسبتا فاصله زیادی داشت را لمس کند، اما ول کردن میز همان و لق زدنش همان.
شاید سه ثانیه طول کشید افتادن قباد و از ترس جهیدن من…
او با آخ پر دردی زمین افتاد و من باچشمانی که این بار از ترس پر شده بود خود را کنارش رساندم
ترسیده صورتش را قاب گرفتم:
-قباد… چیشد؟ خوبی؟
تصویر صورتش کم کم تار شد و اشک از کاسه چشمم لبریز شد.
اخم هایش را در هم کشید و با اخم غلیظی پلک به هم فشرد.
دست روی بازویش گذاشتم، بی آن که دست دیگرم را از روی صورتش کنار بکشم.
هق زدنم دست خودم نبود:
-خدا مرگم بده، تقصیر من بود، نباید اون کارو میکردم… قباد…جون حورا چشماتو باز کن…
با صورتی که از درد به کبودی میزد، دستش را برای بلند شدن تکیه گاه کرد.
-نمردم که میگی چشماتو باز کن، فقط خوردم زمین.
صدای گریه ام بلندتر شد و همزمان برای بلند کردنش دست دور کتفش انداختم:
-تقصیر من بود، باید میومدم کمکت. نباید میذاشتم خودت بری.
در همان حالت نشسته به پایه تخت تکیه داد و سرش را روی تشک گذاشت
سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا با گریه های مداومم آزارش ندهم.
پس از چند ثانیه پلک باز کرد و با لبخند پر دردی نگاهم کرد:
-خوبم حورا….
صدایم از بغض لرزید و هجاها نصفه نیمه از هنجره ام بیرون آمدند، سرم را بالا انداختم:
-نه، خوب نیستی، از صورتت معلومه درد داری.
بدون گرفتن نگاهش زبانش را تر کرد، با قلبی مالامال از غصه سر روس سینه اش گذاشتم:
-ببخشید قباد، تقصیر من بود افتادن و درد کشیدنت، نباید توی این شرایط ازت رو می گرفتم؛ باید میومدم کمکت.
با گذشت چند ثانیه دست قباد دورم پیچید و همانطور که نوازشم میکرد کنار گوشم پچ زد:
-حورا… الان میریزه! فرش مامان کثیف شه هم تو گردن میگیری؟
با «هیــن» کش داری دست رو دهان گذاشتم و در جایم نیم خیز شدم:
-خدا مرگم بده! الان کلیه هات از کار میوفتن، پاشو بریم…
با خنده صدا داری دستش را بالا آورد و کمک کردم از جا برخیزد
خنده ای که میدانم واقعی نیست… فقط برای گریه نکردن من است.
به محض ایستادن آخ بلندی گفت و یک زانویش خم شد.
بی مکث دستش را دور گردنم انداختم و با گرفتن کمرش مانع افتادنش شدم.
صورتی که رنگ و رو گرفته بود، دوباره سرخ شد و دل من را آشوب کرد.
لب گزیدن و سرخی صورتش از درد بود و از نظر حورای ناراحت درونم حقش بود!
ولی امان از حورای دلسوزم که اشکش برای این حال و روز قباد درآمده بود.
یک دستش را از لبه میز رها کرد و سعی کرد دیواری که نسبتا فاصله زیادی داشت را لمس کند، اما ول کردن میز همان و لق زدنش همان.
شاید سه ثانیه طول کشید افتادن قباد و از ترس جهیدن من…
او با آخ پر دردی زمین افتاد و من باچشمانی که این بار از ترس پر شده بود خود را کنارش رساندم
ترسیده صورتش را قاب گرفتم:
-قباد… چیشد؟ خوبی؟
تصویر صورتش کم کم تار شد و اشک از کاسه چشمم لبریز شد.
اخم هایش را در هم کشید و با اخم غلیظی پلک به هم فشرد.
دست روی بازویش گذاشتم، بی آن که دست دیگرم را از روی صورتش کنار بکشم.
هق زدنم دست خودم نبود:
-خدا مرگم بده، تقصیر من بود، نباید اون کارو میکردم… قباد…جون حورا چشماتو باز کن…
با صورتی که از درد به کبودی میزد، دستش را برای بلند شدن تکیه گاه کرد.
-نمردم که میگی چشماتو باز کن، فقط خوردم زمین.
صدای گریه ام بلندتر شد و همزمان برای بلند کردنش دست دور کتفش انداختم:
-تقصیر من بود، باید میومدم کمکت. نباید میذاشتم خودت بری.
در همان حالت نشسته به پایه تخت تکیه داد و سرش را روی تشک گذاشت
سعی میکردم خودم را کنترل کنم تا با گریه های مداومم آزارش ندهم.
پس از چند ثانیه پلک باز کرد و با لبخند پر دردی نگاهم کرد:
-خوبم حورا….
صدایم از بغض لرزید و هجاها نصفه نیمه از هنجره ام بیرون آمدند، سرم را بالا انداختم:
-نه، خوب نیستی، از صورتت معلومه درد داری.
بدون گرفتن نگاهش زبانش را تر کرد، با قلبی مالامال از غصه سر روس سینه اش گذاشتم:
-ببخشید قباد، تقصیر من بود افتادن و درد کشیدنت، نباید توی این شرایط ازت رو می گرفتم؛ باید میومدم کمکت.
با گذشت چند ثانیه دست قباد دورم پیچید و همانطور که نوازشم میکرد کنار گوشم پچ زد:
-حورا… الان میریزه! فرش مامان کثیف شه هم تو گردن میگیری؟
با «هیــن» کش داری دست رو دهان گذاشتم و در جایم نیم خیز شدم:
-خدا مرگم بده! الان کلیه هات از کار میوفتن، پاشو بریم…
با خنده صدا داری دستش را بالا آورد و کمک کردم از جا برخیزد
خنده ای که میدانم واقعی نیست… فقط برای گریه نکردن من است.
به محض ایستادن آخ بلندی گفت و یک زانویش خم شد.
بی مکث دستش را دور گردنم انداختم و با گرفتن کمرش مانع افتادنش شدم.
صورتی که رنگ و رو گرفته بود، دوباره سرخ شد و دل من را آشوب کرد.
۱.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.