پارت ۱۲
[حورا]
جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم.
اینباز استثناً برای آماده شدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم.
نمیخواستم بار دیگر مادر قباد زیباییِ لاله را بهانهای برای سرکوب زدن به من کند!
رژ لبی که روی میز بود را به آرامی برداشته و لبهایم را به رنگ سرخ اغشته کردم و سپس برای بار سوم شمارهی قباد را گرفتم.
این سومین باری بود که زنگ میزدم و هر بار تنها یک صدا در گوشم پخش میشد:
– مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخگویی نمیباشد، لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید!
کلافه گوشی را روی تخت انداخته و با استرس انگشتهایم را در هم پیچاندم و لب زدم:
– کجایی قباد؟!
استرس میهمانی امشب از یک سمت و استرس جواب ندادن قباد از سمتی دیگر باعث سر دردم شده بود.
روی تخت نشسته و سرم را میان دستهایم گرفتم که تقهای به در کوبیده شد و قبل از اینکه من فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کنم در باز شد و مادر قباد در استانهی در ایستاد:
– قباد بچم جواب نمیده چرا؟
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
– نمیدونم مادر جون خودمم سومین باره که دارم بهش زنگ میزنم و جواب نمیده.
ابرو در هم کشاند و کامل وارد اتاق شد و گفت:
– کجا رفته این بچه؟ نگرانشم!
قبل از اینکه فرصت پاسخ دادن پیدا کنم صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن اسم قباد خوشحال گفتم:
– خودش زنگ زد مادرجون.
تماس را وصل کرده و هنوز سلام نکرده بودم که صدایی زنانه در گوشم پیچیده شد:
– حورا خانم؟
گوشی را از کنار گوشم پایین اورده و متعجب نگاهی به صفحهاش انداختم..
زمانی که مطمئن شدم شماره، شمارهی قباد است گفتم:
– ببخشید شما؟
همان لحظه صدایی در گوشم پیچید و باعث سست شدن زانوهایم شد:
– آقا دکتر فروزان فر به بخش اورژانس!
چشمهایم در کاسه گرد شد و اب گلویم را به سختی پایین فرستادم:
– بیمارستانه؟
– ببین عزیزم خونسردیتو حفظ کن، متاسفانه بیمار شما تصادف کردن، الان بستری شدن، شمارهی شما تو لیست تماس های اضطراریشون بود، همسرشونین؟
دستهایم سست شد و مادر قباد با دیدن حالتم ترسیده دست روی شانهام فشرد:
– چیشده؟
اب گلویم را به سختی پایین فرستادم و با دستهایی که به شدت میلرزید گوشی را کنار گوشم ثابت نگه داشتم:
– کد….کدو….کدوم بیما….رستانه؟
ادرس بیمارستان را داد و همان لحظه گوشی از دستم روی زمین سر خورد.
رنگ از روی مادر قباد پرید و چنگی محکم به گونهاش کوبید و با ترس گفت:
– قباد طوریش شده؟
تنها کاری که توانستم کنم این بود که با بغض سرم را به نشانهی تایید تکان دادم:
– باید….باید بریم بیمارستان!
جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم.
اینباز استثناً برای آماده شدنم وسواس زیادی به خرج داده بودم.
نمیخواستم بار دیگر مادر قباد زیباییِ لاله را بهانهای برای سرکوب زدن به من کند!
رژ لبی که روی میز بود را به آرامی برداشته و لبهایم را به رنگ سرخ اغشته کردم و سپس برای بار سوم شمارهی قباد را گرفتم.
این سومین باری بود که زنگ میزدم و هر بار تنها یک صدا در گوشم پخش میشد:
– مشترک مورد نظر در حال حاضر قادر به پاسخگویی نمیباشد، لطفا بعدا شماره گیری بفرمایید!
کلافه گوشی را روی تخت انداخته و با استرس انگشتهایم را در هم پیچاندم و لب زدم:
– کجایی قباد؟!
استرس میهمانی امشب از یک سمت و استرس جواب ندادن قباد از سمتی دیگر باعث سر دردم شده بود.
روی تخت نشسته و سرم را میان دستهایم گرفتم که تقهای به در کوبیده شد و قبل از اینکه من فرصتی برای پاسخ دادن پیدا کنم در باز شد و مادر قباد در استانهی در ایستاد:
– قباد بچم جواب نمیده چرا؟
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
– نمیدونم مادر جون خودمم سومین باره که دارم بهش زنگ میزنم و جواب نمیده.
ابرو در هم کشاند و کامل وارد اتاق شد و گفت:
– کجا رفته این بچه؟ نگرانشم!
قبل از اینکه فرصت پاسخ دادن پیدا کنم صدای زنگ گوشی ام بلند شد و با دیدن اسم قباد خوشحال گفتم:
– خودش زنگ زد مادرجون.
تماس را وصل کرده و هنوز سلام نکرده بودم که صدایی زنانه در گوشم پیچیده شد:
– حورا خانم؟
گوشی را از کنار گوشم پایین اورده و متعجب نگاهی به صفحهاش انداختم..
زمانی که مطمئن شدم شماره، شمارهی قباد است گفتم:
– ببخشید شما؟
همان لحظه صدایی در گوشم پیچید و باعث سست شدن زانوهایم شد:
– آقا دکتر فروزان فر به بخش اورژانس!
چشمهایم در کاسه گرد شد و اب گلویم را به سختی پایین فرستادم:
– بیمارستانه؟
– ببین عزیزم خونسردیتو حفظ کن، متاسفانه بیمار شما تصادف کردن، الان بستری شدن، شمارهی شما تو لیست تماس های اضطراریشون بود، همسرشونین؟
دستهایم سست شد و مادر قباد با دیدن حالتم ترسیده دست روی شانهام فشرد:
– چیشده؟
اب گلویم را به سختی پایین فرستادم و با دستهایی که به شدت میلرزید گوشی را کنار گوشم ثابت نگه داشتم:
– کد….کدو….کدوم بیما….رستانه؟
ادرس بیمارستان را داد و همان لحظه گوشی از دستم روی زمین سر خورد.
رنگ از روی مادر قباد پرید و چنگی محکم به گونهاش کوبید و با ترس گفت:
– قباد طوریش شده؟
تنها کاری که توانستم کنم این بود که با بغض سرم را به نشانهی تایید تکان دادم:
– باید….باید بریم بیمارستان!
۱.۲k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.