پارت ۱۳
جان کندم تا این جمله را گفتم!
دست و پاهایم به شدت میلرزید و نمیدانستم با چه جانی خودم را به بیمارستان رساندم.
مادر قباد مدام کنار گوشم گریه میکرد و همین گریه کردن و داد زدنش عصابم را متشنج میکرد.
با پاهایی که به شدت لرزش داشت خودم را به پذیرش رسانده و اسم و فامیل قباد را گفتم و پرستار گفت:
– بسترین ولی می تونین ببینینشون! اتاق دویست و چهارده، همین کناره.
با دست به اتاقی که نزدیکمان بود اشاره زد.
همراه با مادر قباد به سمت اتاق رفتیم و مادرش زودتر از من درب اتاق را باز کرده و از همان لحظهی ورودش زجه زدن را در پیش گرفت:
– پسرم! قبادم، الهی دورت بگردم، چرا افتادی اینجا مامان جان؟ قربون بدن تیکه و پارت بشم!
مردِ بیچارهام که تا ان لحظه چشم بسته بود با صدای جیغ مادرش پلک گشود و گیج خیرهاش شد:
– چخبره اینجا؟
صدایش موقع گفتن این جمله بم شده بود و معلوم بود درد دارد!
هیکل اوار شده ام را به تخت رساندم و گوشهای ایستادم تا زجه و مویهی مادرش تمام شود.
هر چند که تمام تنم در لمس اغوشش به اتش کشیده شده بود!
بغض کرده به پای زخمیاش خیره شدم و صدای ناله ی مادر قباد در گوشم پیچید و اتشم زد:
– قربونت برم مادر، سه ساله هر چی بد بیاره میاد سر تو عزیزدردونهی مادر! چشمت زدن، خدا باعث و بانیشو لعنت کنه انشالله!
کنایهاش هیزم روی آتش وجودم انداخت.
تمام تنم گر گرفت و ناباور چشم از پای شکستهی قباد گرفته و خیرهی نیم رخ مادرش شدم!
من قباد را چشم زده بودم؟
من قباد را، همسرم را، تنها مردی که در زندگیام او را پرستش می کردم، چشم زده بودم؟
تا به حال نمیدانستم تصور مادر قباد از من اینگونه است!
تلخ خندی روی لب نشاندم و تن لرزانم را کمی از تخت دور کردم که صدای غریدن قباد به گوشم رسید:
– مادر!
با دلی خون شده عقب ایستادم.
زبانم برای حرف زدن بند امده بود انگار!
تنها نگاهم به پای شکستهی قباد بود و در عجب بودم که چرا قباد صدایم نمیزند؟
نکند تصور قباد هم از من همینگونه باشد؟
این افکار انقدر مغزم را متشنج کرده بود که به ناگاه، تنم لرزی شدید کرد و برای راست ایستادنم مجبور به چنگ زدن دیوار شدم!
– خوبی حورام؟
هر زمان دیگری که بود بخاطر آن میم مالکیت لعنتی دلم غنج میرفت اما الان نه!
از سکوت قباد، از حرف مادرش، از تصور پای شکستهاش، از دردی که در جانم پیچیده شده بود، دلم خون بود!
نگاه مادرش به سمتم چرخید و نمیدانم حالت نگاهم چطوری بود که ترسیده خودش را به من رساند و اینبار محبت آمیز گفت:
– خوبی حورا جان؟
دست و پاهایم به شدت میلرزید و نمیدانستم با چه جانی خودم را به بیمارستان رساندم.
مادر قباد مدام کنار گوشم گریه میکرد و همین گریه کردن و داد زدنش عصابم را متشنج میکرد.
با پاهایی که به شدت لرزش داشت خودم را به پذیرش رسانده و اسم و فامیل قباد را گفتم و پرستار گفت:
– بسترین ولی می تونین ببینینشون! اتاق دویست و چهارده، همین کناره.
با دست به اتاقی که نزدیکمان بود اشاره زد.
همراه با مادر قباد به سمت اتاق رفتیم و مادرش زودتر از من درب اتاق را باز کرده و از همان لحظهی ورودش زجه زدن را در پیش گرفت:
– پسرم! قبادم، الهی دورت بگردم، چرا افتادی اینجا مامان جان؟ قربون بدن تیکه و پارت بشم!
مردِ بیچارهام که تا ان لحظه چشم بسته بود با صدای جیغ مادرش پلک گشود و گیج خیرهاش شد:
– چخبره اینجا؟
صدایش موقع گفتن این جمله بم شده بود و معلوم بود درد دارد!
هیکل اوار شده ام را به تخت رساندم و گوشهای ایستادم تا زجه و مویهی مادرش تمام شود.
هر چند که تمام تنم در لمس اغوشش به اتش کشیده شده بود!
بغض کرده به پای زخمیاش خیره شدم و صدای ناله ی مادر قباد در گوشم پیچید و اتشم زد:
– قربونت برم مادر، سه ساله هر چی بد بیاره میاد سر تو عزیزدردونهی مادر! چشمت زدن، خدا باعث و بانیشو لعنت کنه انشالله!
کنایهاش هیزم روی آتش وجودم انداخت.
تمام تنم گر گرفت و ناباور چشم از پای شکستهی قباد گرفته و خیرهی نیم رخ مادرش شدم!
من قباد را چشم زده بودم؟
من قباد را، همسرم را، تنها مردی که در زندگیام او را پرستش می کردم، چشم زده بودم؟
تا به حال نمیدانستم تصور مادر قباد از من اینگونه است!
تلخ خندی روی لب نشاندم و تن لرزانم را کمی از تخت دور کردم که صدای غریدن قباد به گوشم رسید:
– مادر!
با دلی خون شده عقب ایستادم.
زبانم برای حرف زدن بند امده بود انگار!
تنها نگاهم به پای شکستهی قباد بود و در عجب بودم که چرا قباد صدایم نمیزند؟
نکند تصور قباد هم از من همینگونه باشد؟
این افکار انقدر مغزم را متشنج کرده بود که به ناگاه، تنم لرزی شدید کرد و برای راست ایستادنم مجبور به چنگ زدن دیوار شدم!
– خوبی حورام؟
هر زمان دیگری که بود بخاطر آن میم مالکیت لعنتی دلم غنج میرفت اما الان نه!
از سکوت قباد، از حرف مادرش، از تصور پای شکستهاش، از دردی که در جانم پیچیده شده بود، دلم خون بود!
نگاه مادرش به سمتم چرخید و نمیدانم حالت نگاهم چطوری بود که ترسیده خودش را به من رساند و اینبار محبت آمیز گفت:
– خوبی حورا جان؟
۱.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.