پارت ۲۱
قباد سکوت کرد، کیمیا پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخانه بیرون زد.
صدای ناراحت و پر از کلافگیاش در چاهسارِ گوشم پیچید زمانی که گفت:
-ببخشید، اگر خودم میتونستم حتما کمکت می کردم.
کیمیای رو مخ😬
لبخند زورکی به صورت خسته مردانه اش زدم و داروهایش را به همراه لیوانی آب بدستش دادم.
پشت به او لباس هایم را سبک کردم، بعد از جمع کردن موهایم پشت سینک ایستادم و مشغول تمیز کاری شدم.
کار آبکشی ظرف ها را تازه تمام کرده بودم که صدای خداحافظی کردنشان به گوشم رسید.
قباد با کمک مادرش برای خداحافظی از مهمانانشان بیرون رفته بود، ولی من هیچ میلی برای دوباره دیدنشان نداشتم.
حتی اگر میشد کاری میکردم که این آخرین دیدارمان باشد و دیگر اسمشان را هم نشنوم.
خسته دستی به پیشانی کشیدم و غذاها را در ظرف های کوچکتر جا دادم.
ظرف های جدید را شستم و پس از جا به جا کردن ظرف های خشک شده قبلی دستمال بی حوصله ای روی سطح کانتر کشیدم و با مرتب شدن ظاهر آشپزخانه چراغ را خاموش کردم.
قباد روی صندلی چرت میزد، مادرش با ورودم به سالن سر بلند کرد و خبری از کیمیای همیشه حاضر در پشت صحنه نبود.
با نزدیک شدنم لب های حاج خانم از هم فاصله گرفت و من بلافاصله دست بلند کردم:
-شرمنده، ولی برای امشب دیگه ظرفیتم تکمیله… اگر میشه بقیش برای فردا! چون دیگه انرژی برام نمونده.
راهم را به سمت قباد کج کردم و با نرمی دست روی ته ریش های بلند شده اش کشیدم:
-قبـــــاد، قباد جان…
پلک که باز کرد چشمانش سرخ بود
-جانم…
موهایش که بد حالت روبه بالا ایستاده بودند را با دست مرتب کردم و در صورتش چشم گرداندم:
-پاشو بریم بالا بخوابیم.
خسته دستش را بالا آورد و وقتی دست کوچکم میان دست گرم و بزرگش جا گرفت.
دست دیگرش را به دسته مبل کناری اش گرفت تا با کمک هردومان در جایش بایستد.
زیر نگاه خیره مادرش قدم به قدم پیش رفتیم و بالاخره به اتاق مان رسیدیم.
روی تخت نشاندمش و با کمی کش و قوس دادن کمرم نفسی تازه کردم، با این که به خودش فشار می اورد تا وزنش را روی من نیندازد، ولی بازهم وزنش برای من زیادی سنگین بود.
نگاه خیره اش را روی خودم حس میکردم.
بی آن که توجه کنم لباس های راحتی اش را از توی کشو برداشتم و کمکش کردم تا با لباس های رسمی که تنش بود عوض کند.
نگاه خیره اش را روی خودم حس میکردم.
بی آن که توجه کنم لباس های راحتی اش را از توی کشو برداشتم و کمکش کردم تا با لباس های رسمی که تنش بود عوض کند.
موهای بهم ریخته اش را دوباره با دست مرتب کردم و بالتشش را پشت سرش گذاشتم:
-کمک کنم دراز بکشی؟
صدای ناراحت و پر از کلافگیاش در چاهسارِ گوشم پیچید زمانی که گفت:
-ببخشید، اگر خودم میتونستم حتما کمکت می کردم.
کیمیای رو مخ😬
لبخند زورکی به صورت خسته مردانه اش زدم و داروهایش را به همراه لیوانی آب بدستش دادم.
پشت به او لباس هایم را سبک کردم، بعد از جمع کردن موهایم پشت سینک ایستادم و مشغول تمیز کاری شدم.
کار آبکشی ظرف ها را تازه تمام کرده بودم که صدای خداحافظی کردنشان به گوشم رسید.
قباد با کمک مادرش برای خداحافظی از مهمانانشان بیرون رفته بود، ولی من هیچ میلی برای دوباره دیدنشان نداشتم.
حتی اگر میشد کاری میکردم که این آخرین دیدارمان باشد و دیگر اسمشان را هم نشنوم.
خسته دستی به پیشانی کشیدم و غذاها را در ظرف های کوچکتر جا دادم.
ظرف های جدید را شستم و پس از جا به جا کردن ظرف های خشک شده قبلی دستمال بی حوصله ای روی سطح کانتر کشیدم و با مرتب شدن ظاهر آشپزخانه چراغ را خاموش کردم.
قباد روی صندلی چرت میزد، مادرش با ورودم به سالن سر بلند کرد و خبری از کیمیای همیشه حاضر در پشت صحنه نبود.
با نزدیک شدنم لب های حاج خانم از هم فاصله گرفت و من بلافاصله دست بلند کردم:
-شرمنده، ولی برای امشب دیگه ظرفیتم تکمیله… اگر میشه بقیش برای فردا! چون دیگه انرژی برام نمونده.
راهم را به سمت قباد کج کردم و با نرمی دست روی ته ریش های بلند شده اش کشیدم:
-قبـــــاد، قباد جان…
پلک که باز کرد چشمانش سرخ بود
-جانم…
موهایش که بد حالت روبه بالا ایستاده بودند را با دست مرتب کردم و در صورتش چشم گرداندم:
-پاشو بریم بالا بخوابیم.
خسته دستش را بالا آورد و وقتی دست کوچکم میان دست گرم و بزرگش جا گرفت.
دست دیگرش را به دسته مبل کناری اش گرفت تا با کمک هردومان در جایش بایستد.
زیر نگاه خیره مادرش قدم به قدم پیش رفتیم و بالاخره به اتاق مان رسیدیم.
روی تخت نشاندمش و با کمی کش و قوس دادن کمرم نفسی تازه کردم، با این که به خودش فشار می اورد تا وزنش را روی من نیندازد، ولی بازهم وزنش برای من زیادی سنگین بود.
نگاه خیره اش را روی خودم حس میکردم.
بی آن که توجه کنم لباس های راحتی اش را از توی کشو برداشتم و کمکش کردم تا با لباس های رسمی که تنش بود عوض کند.
نگاه خیره اش را روی خودم حس میکردم.
بی آن که توجه کنم لباس های راحتی اش را از توی کشو برداشتم و کمکش کردم تا با لباس های رسمی که تنش بود عوض کند.
موهای بهم ریخته اش را دوباره با دست مرتب کردم و بالتشش را پشت سرش گذاشتم:
-کمک کنم دراز بکشی؟
۲.۴k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.