پارت ۱۹
اشکی که زیر چانه ام را قلقلک میداد را با پشت دست پس زدم.
نمیدانم چرا، اما دلم گرم بود به بودن قباد و مهر و محبت همیشگی اش.
با آماده شدن تقریبی میز در درگاه آشپزخانه رفتم تا برای شام دعوتشان کنم که با دیدن صحنه روبه رویم مات برده خشکم زد.
لاله چسبیده به قباد بشقاب میوه اش را تا آخرین حد پر از میوه کرده بود.
تکه ای از آن پرتقال های لامصب را برای خوراندن به قباد نزدیک دهانش برده بود.
با عشوه سر روی گردن خم کرده و صدایش را عمداً نازک کرده بود:
-بخور دیگه… جون لاله! رد کنی ناراحت میشم جون تو!
چنگی به دیوار کنارم زدم و از بی حواسی شان برای بیشتر دید زدن استفاده کردم.
بازهم لاله پرتقال را به دهان قباد نزدیک کرد و این بار قباد بی حرف پرتقال را پذیرفت!
آری قباد من، از دستان دختر خاله اش پرتقال پوست کنده خورد و حتی متوجه حضور من نشد!
اشک خشک نشده ام دوباره از گوشه چشمم راه گرفت و گویی چیزی در من سقوط کرد
چیزی شبیه به قلبم، احساسم یا شاید اعتمادم؛ نسبت به قبادی که همین چند روز پیش قسم خورده بودم که هرطور باشد من بازهم عاشقش خواهم بود.
قدم های رفته را برگشتم و به همان دیوار کنار آشپزخانه تکیه دادم.
دیگر نه کنترل اشک هایم دست خودم بود و نه افکار منفی که نسبت به رابطه بین قباد و لاله در ذهنم پرو بال میگرفت.
تنها چیزی که در این میان کمی آرامم میکرد، همان فاصله ی تنگا تنگِ بینِ ابروهایش بود و بس!
همین یعنی رضایت نداشت!
بالاجبار و لابد بخاطر چشم و ابرو امدنِ مادرش اینگونه رفتار کرده بود!
صدایم را کمی صاف کرده و به ارامی گفتم:
– شام حاضره!
سر قباد بالاخره به سمتم چرخید.
مطمئن بودم که حتی از همان فاصله هم متوجهی سرخی چشمهایم شده!
چشم ریز کرد و بازویش که در دست و پنجهی لاله اسیر شده بود جدا کرد و لب زد:
– خوبی؟
کمی که گذشت، ابی به صورتم زدم و راه پذیرایی را در پیش گرفتم.
-شام حاضره، بفرمایید.
مادر قباد با تک و تعارف خواهرش را به آشپزخانه برد و لاله با قدم های شمرده سمت قباد رفت:
-قباد جان بیا کمکت کنم بریم برای شام.
اوهو!
چه خوش اشتها هم بود
مگر من میمردم که او چنین فرصتی پیدا کند.
نگاهی به سر پایین افتاده قباد انداختم و با قدم های نرم جلو رفتم:
-نیاز به زحمت شما نیست لاله جان، اذیت میشید.
و بعد با کمی خم شدن دست قباد را دور شانه ام انداختم:
-بیا قباد جان بریم شام بخوریم باید دارو هم بخوری،
قباد که گل از گلش باز ده بود، با تکیه به دسته مبل و کمی هم کمک گرفتن از من از جایش برخواست.
دم عمیقی گرفت و با صورتی که فکر میکنم از درد سرخ شده بود، رو به لاله لب زد:
-آره حورا جان هست کمک میکنه، راضی به زحمت شما نیستیم.
نمیدانم چرا، اما دلم گرم بود به بودن قباد و مهر و محبت همیشگی اش.
با آماده شدن تقریبی میز در درگاه آشپزخانه رفتم تا برای شام دعوتشان کنم که با دیدن صحنه روبه رویم مات برده خشکم زد.
لاله چسبیده به قباد بشقاب میوه اش را تا آخرین حد پر از میوه کرده بود.
تکه ای از آن پرتقال های لامصب را برای خوراندن به قباد نزدیک دهانش برده بود.
با عشوه سر روی گردن خم کرده و صدایش را عمداً نازک کرده بود:
-بخور دیگه… جون لاله! رد کنی ناراحت میشم جون تو!
چنگی به دیوار کنارم زدم و از بی حواسی شان برای بیشتر دید زدن استفاده کردم.
بازهم لاله پرتقال را به دهان قباد نزدیک کرد و این بار قباد بی حرف پرتقال را پذیرفت!
آری قباد من، از دستان دختر خاله اش پرتقال پوست کنده خورد و حتی متوجه حضور من نشد!
اشک خشک نشده ام دوباره از گوشه چشمم راه گرفت و گویی چیزی در من سقوط کرد
چیزی شبیه به قلبم، احساسم یا شاید اعتمادم؛ نسبت به قبادی که همین چند روز پیش قسم خورده بودم که هرطور باشد من بازهم عاشقش خواهم بود.
قدم های رفته را برگشتم و به همان دیوار کنار آشپزخانه تکیه دادم.
دیگر نه کنترل اشک هایم دست خودم بود و نه افکار منفی که نسبت به رابطه بین قباد و لاله در ذهنم پرو بال میگرفت.
تنها چیزی که در این میان کمی آرامم میکرد، همان فاصله ی تنگا تنگِ بینِ ابروهایش بود و بس!
همین یعنی رضایت نداشت!
بالاجبار و لابد بخاطر چشم و ابرو امدنِ مادرش اینگونه رفتار کرده بود!
صدایم را کمی صاف کرده و به ارامی گفتم:
– شام حاضره!
سر قباد بالاخره به سمتم چرخید.
مطمئن بودم که حتی از همان فاصله هم متوجهی سرخی چشمهایم شده!
چشم ریز کرد و بازویش که در دست و پنجهی لاله اسیر شده بود جدا کرد و لب زد:
– خوبی؟
کمی که گذشت، ابی به صورتم زدم و راه پذیرایی را در پیش گرفتم.
-شام حاضره، بفرمایید.
مادر قباد با تک و تعارف خواهرش را به آشپزخانه برد و لاله با قدم های شمرده سمت قباد رفت:
-قباد جان بیا کمکت کنم بریم برای شام.
اوهو!
چه خوش اشتها هم بود
مگر من میمردم که او چنین فرصتی پیدا کند.
نگاهی به سر پایین افتاده قباد انداختم و با قدم های نرم جلو رفتم:
-نیاز به زحمت شما نیست لاله جان، اذیت میشید.
و بعد با کمی خم شدن دست قباد را دور شانه ام انداختم:
-بیا قباد جان بریم شام بخوریم باید دارو هم بخوری،
قباد که گل از گلش باز ده بود، با تکیه به دسته مبل و کمی هم کمک گرفتن از من از جایش برخواست.
دم عمیقی گرفت و با صورتی که فکر میکنم از درد سرخ شده بود، رو به لاله لب زد:
-آره حورا جان هست کمک میکنه، راضی به زحمت شما نیستیم.
۱.۹k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.