پارت ۱۸
اما خیلی طول نکشید تا آرامش خیالم مثل دریایی طوفانی، دوباره آشوب شود و خود را به در و دیوار وجودم بکوبد.
لاله پیش دستی میوه اش را برداشت و نزدیک قباد رفت:
-قباد چی میخوری برات پوست بکنم؟
قباد نگاه به زیر انداخت:
-ممنون، از صبح چیزی نیست که مامان به خوردم نداده باشه.
لاله قری به گردن داد و همین باعث شد تا شال نازکش از سرش بیوفتد:
-حالا بازم بخوری چیزی نمیشه که، اتفاقا خیلی هم برات خوبه! زودتر خوب میشی.
خاله و مادرش هم حرف لاله را تایید کردند:
-آره قربونت بخور برات خوبه، چیزی نمیشه نگران نباش.
دلخوری رفته رفته در وجودم پر رنگ تر میشد،
با گلویی گرفته نگاه به ساعت کردم و با دیدن آن، برای آماده کردن میز شام جمع شان را ترک کردم.
در کابینت را باز کردم و کمی روی زمین نشستم تا بشقاب ها را راحت تر بلند کنم.
همزمان با بلند شدنم مادر قباد هم با پیش دستی و ظرف های میوه مهمان های قبلی داخل آمد و نگاه چپی از گوشه چشم انداخت.
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد
_♡__
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد:
-باز یکشب برا من مهمون اومد، شاهزاده خانم اخماشونو کشیدن تو هم، نشد یبار رفتار درست ازش ببینم، حیف پول پسر من که باید خرج طلا و چرت و پرت و کوفت و زهر مار بشه که خانم یوقت غم رو دلش نمونه غمباد بگیره، اصلاً حیف پسره من که باید گیر چنین دختری بیوفته، هیچ نمیفهمم از چی این خوشش اومده! آه!
آه کشیدنش چنان سوز و گداز داشت که یک آن حس کردم قباد هر روز با سیخ داغ کتک میخورد و شب ها گرسنه می خوابد!
بغض گلویم را چنگ زد و چانه ام سنگین شد.
تقصیر او نبود که با صدای آرامی برای خودش وز وز میکرد و حرف هایش را مستقیم به خودم نمیگفت:
تقصیر خودم بود که بی صدا، برای برداشتن قاشق و چنگال از پشت سر به او نزدیک شده بودم.
چشمانم سوز زد و ناخواسته عقب کشیدم.
قاشق چنگال دیگری را از جعبه انتهای کابینت بیرون کشیدم و بی ان کسی متوجه چشمان ابری ام بشود به حال خود اشک ریختم.
مادر قباد از آشپزخانه بیرون رفت و من حالا که ازدواج کرده ام می فهمم یعنی چه.
حالا میفهمم وقتی میگویند در ازدواج رضایت خانواده هر دو نفر واجب است یعنی چه.
یعنی اگر یکی از طرفین راضی نباشند از نظرشان تو شمر بن ذالجوشن هستی و هیچ کدام از خوبی هایت به چشم هیچ کس نخواهد آمد.
و اکنون دقیقا همینطور بود!
من اگر بهترین و بی نقص ترین زنِ جهان هم که می بودم باز هم از نظرِ این زن، لاله لنگه نداشت!
و واقعا هم نداشت!
در زیر آب زدن و عشوه امدن برایِ مردی متاهل!
لاله پیش دستی میوه اش را برداشت و نزدیک قباد رفت:
-قباد چی میخوری برات پوست بکنم؟
قباد نگاه به زیر انداخت:
-ممنون، از صبح چیزی نیست که مامان به خوردم نداده باشه.
لاله قری به گردن داد و همین باعث شد تا شال نازکش از سرش بیوفتد:
-حالا بازم بخوری چیزی نمیشه که، اتفاقا خیلی هم برات خوبه! زودتر خوب میشی.
خاله و مادرش هم حرف لاله را تایید کردند:
-آره قربونت بخور برات خوبه، چیزی نمیشه نگران نباش.
دلخوری رفته رفته در وجودم پر رنگ تر میشد،
با گلویی گرفته نگاه به ساعت کردم و با دیدن آن، برای آماده کردن میز شام جمع شان را ترک کردم.
در کابینت را باز کردم و کمی روی زمین نشستم تا بشقاب ها را راحت تر بلند کنم.
همزمان با بلند شدنم مادر قباد هم با پیش دستی و ظرف های میوه مهمان های قبلی داخل آمد و نگاه چپی از گوشه چشم انداخت.
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد
_♡__
همانطور که شیر آب را برای شستن ظرف ها باز کرده بود برای خودش زیر لب غرولند میکرد:
-باز یکشب برا من مهمون اومد، شاهزاده خانم اخماشونو کشیدن تو هم، نشد یبار رفتار درست ازش ببینم، حیف پول پسر من که باید خرج طلا و چرت و پرت و کوفت و زهر مار بشه که خانم یوقت غم رو دلش نمونه غمباد بگیره، اصلاً حیف پسره من که باید گیر چنین دختری بیوفته، هیچ نمیفهمم از چی این خوشش اومده! آه!
آه کشیدنش چنان سوز و گداز داشت که یک آن حس کردم قباد هر روز با سیخ داغ کتک میخورد و شب ها گرسنه می خوابد!
بغض گلویم را چنگ زد و چانه ام سنگین شد.
تقصیر او نبود که با صدای آرامی برای خودش وز وز میکرد و حرف هایش را مستقیم به خودم نمیگفت:
تقصیر خودم بود که بی صدا، برای برداشتن قاشق و چنگال از پشت سر به او نزدیک شده بودم.
چشمانم سوز زد و ناخواسته عقب کشیدم.
قاشق چنگال دیگری را از جعبه انتهای کابینت بیرون کشیدم و بی ان کسی متوجه چشمان ابری ام بشود به حال خود اشک ریختم.
مادر قباد از آشپزخانه بیرون رفت و من حالا که ازدواج کرده ام می فهمم یعنی چه.
حالا میفهمم وقتی میگویند در ازدواج رضایت خانواده هر دو نفر واجب است یعنی چه.
یعنی اگر یکی از طرفین راضی نباشند از نظرشان تو شمر بن ذالجوشن هستی و هیچ کدام از خوبی هایت به چشم هیچ کس نخواهد آمد.
و اکنون دقیقا همینطور بود!
من اگر بهترین و بی نقص ترین زنِ جهان هم که می بودم باز هم از نظرِ این زن، لاله لنگه نداشت!
و واقعا هم نداشت!
در زیر آب زدن و عشوه امدن برایِ مردی متاهل!
۳.۱k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.