پارت ۹
بدون اینکه خم به ابرو بیاورم بالافاصله گفتم:
– حتما عزیزم!
قباد با ارامش به سمتم گام برداشت و با لحنی ملایم صدایم زد و گفت:
– حورا جان، ما که میخواستیم بریم بیرون امشب! یادت رفته؟
حرص همچون شعلههای اتش در جانم شعله کشیده بود، با این حال خونسرد گفتم:
– نه عزیزدلم امشب مهمون داریم، جایز نیست بریم بیرون.
حرفم که تمام شد مادرش نگاهی چپکی نثارم کرد و همانطور که لیوانهای روی میز را بر میداشت گفت:
– چه عجب یه چیزی ازش دیدیم!
صدایش را شنیدم و باز هم به احترام قباد حرفی نزدم که کیانا بی هوا و با تمسخر گفت:
– حورا جونم، نکنه لباسای خودت مشکلی داشته که لباس داداشمو پوشیدی؟
قباد حرصی به سمتش برگشت و خواست طرف من را بگیرد که اینبار آن بخش دیگر از زبانم را که زیر زمین پنهان شده بود را رو کردم و گفتم:
– نه قربونت برم چه مشکلی؟ من نمیدونستم که واسه پوشیدن لباس شوهرم باید از شما اجازه بگیرم!
انگار حرفم زیادی برایش سنگین بود که ابرو در هم کشیده و دستش روی میز مشت شد.
از گوشهی چشم به لبهای قباد که کمی به دو طرف کشیده شده بود نگاه کردم و زمانی که خیالم از بابت ناراحت نشدنش راحت شد، دست روی بازویش گذاشته و لب زدم:
– میای بریم بالا؟
سر تکان می دهد؛ میدانم که چقدر از دستم حرصی شده!
باز دوباره به اتاق کوچکمان قدم بر می داریم.
به محض رسیدن غرغر هایش شروع می شود.
-چرا گفتی میمونم؟ الان خاله با اون دختر عجوزش میاد! هیچ فکر منو کردی؟ چطوری تحملشون کنم؟
ارام بوسهای روی شقیقهی نبض دارش مینشانم و همانجا زمزمه میکنم:
– تو رو میفرستمت پِی خرید تا وقتی که شب شه که اذیت نشی قربونت برم، منم میمونم پیش مامانت اینا زیادم باهاشون حرف نمیزنم، یه شبه دیگه تحمل کن جون حورا!
سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– لاله زبونش عین مامانش نیش داره، یه وقت چیزی گفت تو نشنیده بگیر.
سر برایش تکان دادم و به ارامی مشغول ماساژ دادن شانههایش شدم.
فکرم از همین الان درگیرِ شب شده بود و میدانستم که قرار نیست اتفاقاتِ جالبی بیفتد.
قباد به ارامی سرش را به صورتم نزدیک کرده و همانطور که نفس گرمش را روی پوستم رها میکرد لب زد:
– اول ببوسمت بعد برم سراغ خریدا!
خندهام را قورت داده و همین که خواستم لب روی لبش بچسبانم در اتاق بی هوا باز شد و صدای کیانا امد:
– داداش قباد ما….
حرفش با دیدن ما که در فاصلهی کمی از هم قرار داشتیم در دهانش ماسید و هول شده گفت:
– ببخشید ببخشید من چیزی ندیدم.
– حتما عزیزم!
قباد با ارامش به سمتم گام برداشت و با لحنی ملایم صدایم زد و گفت:
– حورا جان، ما که میخواستیم بریم بیرون امشب! یادت رفته؟
حرص همچون شعلههای اتش در جانم شعله کشیده بود، با این حال خونسرد گفتم:
– نه عزیزدلم امشب مهمون داریم، جایز نیست بریم بیرون.
حرفم که تمام شد مادرش نگاهی چپکی نثارم کرد و همانطور که لیوانهای روی میز را بر میداشت گفت:
– چه عجب یه چیزی ازش دیدیم!
صدایش را شنیدم و باز هم به احترام قباد حرفی نزدم که کیانا بی هوا و با تمسخر گفت:
– حورا جونم، نکنه لباسای خودت مشکلی داشته که لباس داداشمو پوشیدی؟
قباد حرصی به سمتش برگشت و خواست طرف من را بگیرد که اینبار آن بخش دیگر از زبانم را که زیر زمین پنهان شده بود را رو کردم و گفتم:
– نه قربونت برم چه مشکلی؟ من نمیدونستم که واسه پوشیدن لباس شوهرم باید از شما اجازه بگیرم!
انگار حرفم زیادی برایش سنگین بود که ابرو در هم کشیده و دستش روی میز مشت شد.
از گوشهی چشم به لبهای قباد که کمی به دو طرف کشیده شده بود نگاه کردم و زمانی که خیالم از بابت ناراحت نشدنش راحت شد، دست روی بازویش گذاشته و لب زدم:
– میای بریم بالا؟
سر تکان می دهد؛ میدانم که چقدر از دستم حرصی شده!
باز دوباره به اتاق کوچکمان قدم بر می داریم.
به محض رسیدن غرغر هایش شروع می شود.
-چرا گفتی میمونم؟ الان خاله با اون دختر عجوزش میاد! هیچ فکر منو کردی؟ چطوری تحملشون کنم؟
ارام بوسهای روی شقیقهی نبض دارش مینشانم و همانجا زمزمه میکنم:
– تو رو میفرستمت پِی خرید تا وقتی که شب شه که اذیت نشی قربونت برم، منم میمونم پیش مامانت اینا زیادم باهاشون حرف نمیزنم، یه شبه دیگه تحمل کن جون حورا!
سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– لاله زبونش عین مامانش نیش داره، یه وقت چیزی گفت تو نشنیده بگیر.
سر برایش تکان دادم و به ارامی مشغول ماساژ دادن شانههایش شدم.
فکرم از همین الان درگیرِ شب شده بود و میدانستم که قرار نیست اتفاقاتِ جالبی بیفتد.
قباد به ارامی سرش را به صورتم نزدیک کرده و همانطور که نفس گرمش را روی پوستم رها میکرد لب زد:
– اول ببوسمت بعد برم سراغ خریدا!
خندهام را قورت داده و همین که خواستم لب روی لبش بچسبانم در اتاق بی هوا باز شد و صدای کیانا امد:
– داداش قباد ما….
حرفش با دیدن ما که در فاصلهی کمی از هم قرار داشتیم در دهانش ماسید و هول شده گفت:
– ببخشید ببخشید من چیزی ندیدم.
۱.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.