پارت ۸
با قدمهای محکم مقابلش ایستاد. هنوز سرش پایین بود و صدای فین فین کردنش می آمد.
فرید آرام خندید.
– خدایا کرمت و شکر، ببین کیو واسه من لقمه گرفتن!
پسرکِ دیوانه تا همین چند ساعت پیش که مخالفت اینگونه سفت و سختی نداشت.. خدا میداند بیرون چه دیده که اینگونه باز آتش به جانش افتاده و میخواست دق و دلیش را سرِ غزل بینوا خالی کند!
دخترک پاهایش شروع کرد به لرزیدن و دست فرید زیر چانهاش نشست.
– آقا فرید، اگه شما نمیخوایید من بر میگردم روستا… منم که از خدامه.
با خشونت سرِ دخترک را بالا آورد.
#پارتده
خواست دوباره دهانش را به فحش و ناروا باز کند که با دیدن چشمهای دخترک، زبانش بند آمد.
زیبایی تیلههای زمرد رنگِ غزل، موجب شد پسرک نفسش را رها کند.
– توی اون دهِ کوره، چطور انقد خوب موندی؟
اشکش ریخت و تا روی دست فرید آمد. فشاری به چانهی کوچکش داد.
– میدونی به بهانهی خونبس تورو آوردن زنم کردن دختر؟
آرام و سنگین جواب داد.
– میدونم آقا..
نگاهش روی پاهای پُر و زیبای غزل چرخ خورد و سپس روی بالا تنهاش نشست. به سختی آب دهان قورت داده و سعی کرد به حرمتِ اشکهای دخترک هم شده صبوری کند!
کنارش نشست و شروع کردن باز کردنِ دکمه های پیراهنش و در همان حال جزٔ به جزِٔ صورتِ غزل را از نظر گذراند.
پوستی نسبتاً سبزه داشت و برخلاف تصورش، پوستش از همین فاصله و بدون لمس کردن، معلوم بود نرم و لطیف است.
صورتی استخوانی اما با حالتی باز و جذاب داشت.
چشمهای درشت و زمردی رنگش اولین چیزی بود که در معرض توجه قرار میگرفت و ناخودآگاه هر لحظه چشمهای فرید به سوی نگاه معصوم و گریانِ غزل میرفت.
دخترک لبهای نسبتاً کوچکش را به دهان برد و فرید کمی نزدیک تر شد.
پیراهنش را زیر پایشان پرت کرد.
– میدونی ننه بابای من گیر دادن بهشون دستمال خونی بدم و من هیچ میل و کششی بهت ندارم!
چشمهای غمگینش برق زد.
– خب دستمال و رنگ کنید.
اَبروی فرید بالا پرید.
– باریکلا! زبونت و موش نخورده انگار… فقط بنظرت رنگ از کجا بیارم ساعت یکِ نصف شب؟
غزل با کلافگی به صورت فرید خیره شد. چشمهای شب رنگِ فرید حالتی سوالی نگاهش میکرد و لبهای برجستهاش را لبخندی منظور دار در بر گرفته بود.
– دختر جون فکر نمیکردم انقد خوب مونده باشی… بی میل بودن و اگه یکم دیگه نگاهت کنم، شاید بشه کاری کرد… تو چی میگی؟
فرید آرام خندید.
– خدایا کرمت و شکر، ببین کیو واسه من لقمه گرفتن!
پسرکِ دیوانه تا همین چند ساعت پیش که مخالفت اینگونه سفت و سختی نداشت.. خدا میداند بیرون چه دیده که اینگونه باز آتش به جانش افتاده و میخواست دق و دلیش را سرِ غزل بینوا خالی کند!
دخترک پاهایش شروع کرد به لرزیدن و دست فرید زیر چانهاش نشست.
– آقا فرید، اگه شما نمیخوایید من بر میگردم روستا… منم که از خدامه.
با خشونت سرِ دخترک را بالا آورد.
#پارتده
خواست دوباره دهانش را به فحش و ناروا باز کند که با دیدن چشمهای دخترک، زبانش بند آمد.
زیبایی تیلههای زمرد رنگِ غزل، موجب شد پسرک نفسش را رها کند.
– توی اون دهِ کوره، چطور انقد خوب موندی؟
اشکش ریخت و تا روی دست فرید آمد. فشاری به چانهی کوچکش داد.
– میدونی به بهانهی خونبس تورو آوردن زنم کردن دختر؟
آرام و سنگین جواب داد.
– میدونم آقا..
نگاهش روی پاهای پُر و زیبای غزل چرخ خورد و سپس روی بالا تنهاش نشست. به سختی آب دهان قورت داده و سعی کرد به حرمتِ اشکهای دخترک هم شده صبوری کند!
کنارش نشست و شروع کردن باز کردنِ دکمه های پیراهنش و در همان حال جزٔ به جزِٔ صورتِ غزل را از نظر گذراند.
پوستی نسبتاً سبزه داشت و برخلاف تصورش، پوستش از همین فاصله و بدون لمس کردن، معلوم بود نرم و لطیف است.
صورتی استخوانی اما با حالتی باز و جذاب داشت.
چشمهای درشت و زمردی رنگش اولین چیزی بود که در معرض توجه قرار میگرفت و ناخودآگاه هر لحظه چشمهای فرید به سوی نگاه معصوم و گریانِ غزل میرفت.
دخترک لبهای نسبتاً کوچکش را به دهان برد و فرید کمی نزدیک تر شد.
پیراهنش را زیر پایشان پرت کرد.
– میدونی ننه بابای من گیر دادن بهشون دستمال خونی بدم و من هیچ میل و کششی بهت ندارم!
چشمهای غمگینش برق زد.
– خب دستمال و رنگ کنید.
اَبروی فرید بالا پرید.
– باریکلا! زبونت و موش نخورده انگار… فقط بنظرت رنگ از کجا بیارم ساعت یکِ نصف شب؟
غزل با کلافگی به صورت فرید خیره شد. چشمهای شب رنگِ فرید حالتی سوالی نگاهش میکرد و لبهای برجستهاش را لبخندی منظور دار در بر گرفته بود.
– دختر جون فکر نمیکردم انقد خوب مونده باشی… بی میل بودن و اگه یکم دیگه نگاهت کنم، شاید بشه کاری کرد… تو چی میگی؟
۱.۲k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.