پارت ۶
– حاج آقا لطفاً زود خطبه رو بخونید.
غزل لبش را به دندان کشید و مرد که آدمی سالخورده بود، با مهربانی لبخند زد.
– عجله نکن پسرم.
غزل پلک روی هم فشرد و بهناز خانم شربت و شیرینی آورد.
دخترک خودش را روی زمین حس نمیکرد، از شدت استرس و ناراحتی سر گیجه گرفته بود و گویی معلق بین زمین و هوا مانده بود.
صدای عاقد را می شنید و وقتی از غزل اجازه خواست، غفور آرام به پایش ضربه زد.
– غزل جان!
غزل گلویی صاف کرده و زیر لب اجازهی بزرگتری خواسته و بله گفته بود.
گویی اصلا در میان جمع نبود، گوشهایش به سختی و مبهم همه چیز را می شنید و چشمهای تار از گریهاش آنقدر به قالیِ زیر پایشان دوخته شده بود که رج به رج و گره به گره را از بَر شده بود!
سند ازدواج را هم با بیحواسی و همانگونه با دستهایی لرزان و یخ زده امضا زد.
پدر فرید زمزمه کرد.
– تور و بر دارید بهناز جان.
بهناز خانم سری تکان داد و جلو رفت. همان لحظه پرستارِ فرهام با عجله پایین آمد.
– آقا فرید..
فرید بلند شد و بدون اینکه به جمع نگاه کند، با نگرانی صورتِ پر از تشویش مونا را نگاه کرد.
– چیزی شده مونا؟
دخترک سرش را تکان داد.
– فرهام تبش خیلی بالا رفته آقا…
فرید دیگر صبر نکرده و با عجله به سوی طبقه بالا رفت.
حاج مولایی نفسی عمیق کشید و بهناز دنبال پسرش روانه شد.
غزل تور را خودش برداشت و زورکی به روی جمع لبخند زد. چشمهای قرمز و گریانش خود گویای همه چیز بود، دیگر لبخند بیهوده بود!
فرید پسرکش را به دکتر برد و غزل از اینکه بازهم قرار نبود تحملش کند، کمی خوشحال شده بود.
خوشحالی که تنها برای چند ساعت بود و بعد کابوس شروع میشد
چشمهای گریانش را از داخل آیینه به خودش دوخته و به بهناز خانم نیم نگاهی انداخت.
– من با این لباسها راحت نیستم بهناز خانم.
زن لبخند زد و با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.
– چرا دخترم؟ ماشاالله خیلی بهت میاد…
پاهای برهنهاش را بهم چفت کرد و لبش را روی هم فشار داد. زن بشکن زد
– آها… یه چیزی یادم رفت.
به سوی میز آرایش رفت و چشمهای ناراحتِ غزل روی تختی چرخید که به زیبایی آراسته و آذین بندی شده بود
گرمی دست بهناز خانم را روی بازوی عریانش حس کرد و کمی در جایش تکان خورد.
زن با لبخندی عمیق، رژِ قرمز رنگی که دستش بود را روی لبهای لرزان و سفید شدهی غزل کشید.
– بهتر شد.. من برم فرید و صدا کنم دخترم.
غزل چون مردهای متحرک تنها سر تکان داد و اینبار بدون اینکه به خودش نگاه کند، با قدمهای سنگین شده و بی رمق به سوی تخت و خواب رفت.
در بالایی ترین قسمت و گوشهی تخت نشست.
چشمهایش را کمی بست و سرش را به تاج تخت تکیه داد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای فریادِ فرید موجب شد به تندی چشم باز کند.
غزل لبش را به دندان کشید و مرد که آدمی سالخورده بود، با مهربانی لبخند زد.
– عجله نکن پسرم.
غزل پلک روی هم فشرد و بهناز خانم شربت و شیرینی آورد.
دخترک خودش را روی زمین حس نمیکرد، از شدت استرس و ناراحتی سر گیجه گرفته بود و گویی معلق بین زمین و هوا مانده بود.
صدای عاقد را می شنید و وقتی از غزل اجازه خواست، غفور آرام به پایش ضربه زد.
– غزل جان!
غزل گلویی صاف کرده و زیر لب اجازهی بزرگتری خواسته و بله گفته بود.
گویی اصلا در میان جمع نبود، گوشهایش به سختی و مبهم همه چیز را می شنید و چشمهای تار از گریهاش آنقدر به قالیِ زیر پایشان دوخته شده بود که رج به رج و گره به گره را از بَر شده بود!
سند ازدواج را هم با بیحواسی و همانگونه با دستهایی لرزان و یخ زده امضا زد.
پدر فرید زمزمه کرد.
– تور و بر دارید بهناز جان.
بهناز خانم سری تکان داد و جلو رفت. همان لحظه پرستارِ فرهام با عجله پایین آمد.
– آقا فرید..
فرید بلند شد و بدون اینکه به جمع نگاه کند، با نگرانی صورتِ پر از تشویش مونا را نگاه کرد.
– چیزی شده مونا؟
دخترک سرش را تکان داد.
– فرهام تبش خیلی بالا رفته آقا…
فرید دیگر صبر نکرده و با عجله به سوی طبقه بالا رفت.
حاج مولایی نفسی عمیق کشید و بهناز دنبال پسرش روانه شد.
غزل تور را خودش برداشت و زورکی به روی جمع لبخند زد. چشمهای قرمز و گریانش خود گویای همه چیز بود، دیگر لبخند بیهوده بود!
فرید پسرکش را به دکتر برد و غزل از اینکه بازهم قرار نبود تحملش کند، کمی خوشحال شده بود.
خوشحالی که تنها برای چند ساعت بود و بعد کابوس شروع میشد
چشمهای گریانش را از داخل آیینه به خودش دوخته و به بهناز خانم نیم نگاهی انداخت.
– من با این لباسها راحت نیستم بهناز خانم.
زن لبخند زد و با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.
– چرا دخترم؟ ماشاالله خیلی بهت میاد…
پاهای برهنهاش را بهم چفت کرد و لبش را روی هم فشار داد. زن بشکن زد
– آها… یه چیزی یادم رفت.
به سوی میز آرایش رفت و چشمهای ناراحتِ غزل روی تختی چرخید که به زیبایی آراسته و آذین بندی شده بود
گرمی دست بهناز خانم را روی بازوی عریانش حس کرد و کمی در جایش تکان خورد.
زن با لبخندی عمیق، رژِ قرمز رنگی که دستش بود را روی لبهای لرزان و سفید شدهی غزل کشید.
– بهتر شد.. من برم فرید و صدا کنم دخترم.
غزل چون مردهای متحرک تنها سر تکان داد و اینبار بدون اینکه به خودش نگاه کند، با قدمهای سنگین شده و بی رمق به سوی تخت و خواب رفت.
در بالایی ترین قسمت و گوشهی تخت نشست.
چشمهایش را کمی بست و سرش را به تاج تخت تکیه داد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای فریادِ فرید موجب شد به تندی چشم باز کند.
۱.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.