پارت ۲۲
فرید سری تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاهی، تماس را پایان داد.
چشم بست و نفسی تازه کرد.
– من میرم دنبال فرهام.
بهناز خانم دست به سینه شد.
– که میری دنبال فرهام!
ابرو بالا داد و ادامه داد
– یهویی چرا آروم شدی؟ نکنه ریحانه بازم میخواد مکر هاشو روت پیاده کنه؟ وا دادی بازم مامان جان…
فرید با عصبانیتی که هنوز فروکش نکرده بود جواب داد.
– بسه بهناز! چه وا دادنی؟ گفت برم فرهام و بیارم.
– پس با زنت برو…
چشمهای فرید گرد شد.
– یعنی چی!
بهناز خانم لبخند بر لب نشاند و با نگاهی پیروزمند زمزمه کرد.
– با همسرت برو و فرهام و بیار… اونم یه هوایی میخوره.
به غزل نگاهی انداخته و سپس نگاهش به صورت جدی مادرش برگشت.
– غزل و ببرم کجا؟ یعنی… لازم نیست، سریع میام.
این زن به قدری پسرش را می شناخت که کوتاه نیایید.
– گفتم با زنت برو، یا کلا نرو و بمون خودش بچه رو بیاره… فهمیدی فرید؟ دیگه حرف نشنوم.
با وجود صمیمیتی که با مادر داشت، حرف بهناز همیشه برایش ارزشمند بود.
انگشت شمار پیش آمده بود حرف مادرش را زمین بزند!
فرید با کلافگی از پله ها بالا رفت.
– نمیدونم چرا میخوای چیزای الکی و بهم ربط بدی! نمیبینی خودم چقد عصبی هستم از این کارش؟
– میبینم پسرم. لباس میفرستم بالا واسه غزل.. بدون غزل جایی نمیری فرید!
با نارضایتی سر تکان داده و بهناز خانم به غزل اشاره کرد که او هم بالا برود.
دخترکِ بی نوا عروسک خیمه شب بازی این خانواده شده بود.
با ناراحتی دنبال فرید به راه افتاد و بهناز خانم لبخند رضایت بخشی بر لب نشاند.
زیر لب با خودش نجوا کرد.
– این زن دیگه برای سومین بار نمیتونه گولت بزنه فرید خان.
فرید به اتاق که رفت، دست به سینه به غزل خیره شد. وقتی اینگونه عصبی و ناراحت بود، چشمهایش خمارتر و صد البته گیرا تر میشد.
– واسه چی مخالفت نکردی؟
غزل شانه بالا انداخت.
– چی بگم؟ مگه من انقد گستاخ شدم که در برابر اونهمه جدیت کلام مادرتون مخالفت کنم.
فرید پوزخند زد.
– اره اصلا گستاخ نیستی!
غزل اخم کرد.
– فرق داره… من هنوز با بقیه یخم آب نشده.
فرید بازهم با طعنه جوابگو شد.
– امیدوارم که آب نشه حالا حالا ها.. برو ببین بهناز لباس مباس چی بهت میده، حوصله ندارم صبر کنم واسه حاضر شدن تو!
غزل چشم روی هم گذاشته و با صدا نفسش را رها کرد و ناخودآگاه لب زد.
– اینکه قراره اون زن و باز ببینم خیلی چندش آوره!
#پارتبیستوهشت
چشمهای فرید متعجب به صورتِ ترسیدهی غزل دوخته شد. معلوم بود حرف از دهانش در رفته.
خواست حرفی بارش کند که دخترک سریع از اتاق خارج شد.
سری با تأسف تکان داد.
– این منو دق میده!
°•
°•°•°•°•°•°•°
چشم بست و نفسی تازه کرد.
– من میرم دنبال فرهام.
بهناز خانم دست به سینه شد.
– که میری دنبال فرهام!
ابرو بالا داد و ادامه داد
– یهویی چرا آروم شدی؟ نکنه ریحانه بازم میخواد مکر هاشو روت پیاده کنه؟ وا دادی بازم مامان جان…
فرید با عصبانیتی که هنوز فروکش نکرده بود جواب داد.
– بسه بهناز! چه وا دادنی؟ گفت برم فرهام و بیارم.
– پس با زنت برو…
چشمهای فرید گرد شد.
– یعنی چی!
بهناز خانم لبخند بر لب نشاند و با نگاهی پیروزمند زمزمه کرد.
– با همسرت برو و فرهام و بیار… اونم یه هوایی میخوره.
به غزل نگاهی انداخته و سپس نگاهش به صورت جدی مادرش برگشت.
– غزل و ببرم کجا؟ یعنی… لازم نیست، سریع میام.
این زن به قدری پسرش را می شناخت که کوتاه نیایید.
– گفتم با زنت برو، یا کلا نرو و بمون خودش بچه رو بیاره… فهمیدی فرید؟ دیگه حرف نشنوم.
با وجود صمیمیتی که با مادر داشت، حرف بهناز همیشه برایش ارزشمند بود.
انگشت شمار پیش آمده بود حرف مادرش را زمین بزند!
فرید با کلافگی از پله ها بالا رفت.
– نمیدونم چرا میخوای چیزای الکی و بهم ربط بدی! نمیبینی خودم چقد عصبی هستم از این کارش؟
– میبینم پسرم. لباس میفرستم بالا واسه غزل.. بدون غزل جایی نمیری فرید!
با نارضایتی سر تکان داده و بهناز خانم به غزل اشاره کرد که او هم بالا برود.
دخترکِ بی نوا عروسک خیمه شب بازی این خانواده شده بود.
با ناراحتی دنبال فرید به راه افتاد و بهناز خانم لبخند رضایت بخشی بر لب نشاند.
زیر لب با خودش نجوا کرد.
– این زن دیگه برای سومین بار نمیتونه گولت بزنه فرید خان.
فرید به اتاق که رفت، دست به سینه به غزل خیره شد. وقتی اینگونه عصبی و ناراحت بود، چشمهایش خمارتر و صد البته گیرا تر میشد.
– واسه چی مخالفت نکردی؟
غزل شانه بالا انداخت.
– چی بگم؟ مگه من انقد گستاخ شدم که در برابر اونهمه جدیت کلام مادرتون مخالفت کنم.
فرید پوزخند زد.
– اره اصلا گستاخ نیستی!
غزل اخم کرد.
– فرق داره… من هنوز با بقیه یخم آب نشده.
فرید بازهم با طعنه جوابگو شد.
– امیدوارم که آب نشه حالا حالا ها.. برو ببین بهناز لباس مباس چی بهت میده، حوصله ندارم صبر کنم واسه حاضر شدن تو!
غزل چشم روی هم گذاشته و با صدا نفسش را رها کرد و ناخودآگاه لب زد.
– اینکه قراره اون زن و باز ببینم خیلی چندش آوره!
#پارتبیستوهشت
چشمهای فرید متعجب به صورتِ ترسیدهی غزل دوخته شد. معلوم بود حرف از دهانش در رفته.
خواست حرفی بارش کند که دخترک سریع از اتاق خارج شد.
سری با تأسف تکان داد.
– این منو دق میده!
°•
°•°•°•°•°•°•°
۱.۹k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.