پارت ۲۶
دخترک هین کشید و وقتی از جایش پرید، قفل دیگرش هم باز شد.
چشمهایش درشت شد.
– تو نگاه نکن بچه اشکال نداره!
فرید با شیطنت ابرو بالا داد.
– که اینطور…اون وقت حتما بچه میخواد سوتین و برات ببنده.
غزل همانگونه که دستش را جلوی بدنش گرفته بود، با لبهایی جمع شده زمزمه کرد.
– نگام نکن. خودم بلدم ببندم.
فرید پوزخند زد.
– دارم میبینم.. دستت و بردار دختر ندیده نیستم. نترس روزی هزار تا مثل تو واسم لخت میشه!
چشمهایش را گَردِ غم گرفت و ناخودآگاه دستش شل شد.
– ببند اما نگام نکن.. من شکل اون هزار دختر نیستم.
فرید فقط سر تکان داد و جلو رفت.
پشتش ایستاد و سری چپ و راست کرد. این دخترکِ دیوانه گاهی عجیب خواستنی میشد.
– دستت و بردار..
غزل درحالی که از داخل آیینه نگاهش میکرد، با بغض فقط سکوت کرد.
فرید بدون هیچ نگاهی به بدنش، قفل را بست.
– زود بپوش بریم، زشته.
با اینکه رفتار فرید چیز بدی نبود و احترام گذاشته بود، قلبش از بی توجهیِ فرید به درد آمد!
فرید پسرکش را برداشت و روی سرش بوسه زد.
– چه خوش تیپ شده شیر پسرم.
پشت به غزل کرد و به سمت پنجره رفت.
– برنگردی تا بپوشم.
بدون حرف در همان حالت ماند.
غزل لبش را زیر دندان برد و اشکهایی که روی گونهاش ریخته بودند را، در سکوت پاک کرد.
وقتی حاضر شد، بازهم فرید نیم نگاهی هم روانهاش نکرد.
باهم از اتاق خارج شدند که فرید زمزمه کرد.
– وایسا…
ایستاد و با نگاهی خنثی خیرهی صورتش شد.
– فرهام و تو بغل بگیر، یکم هم لبخند روی لبت بیار.. انگار میری سر قبر ننهت!
پوزخند زد.
– مثل شما لبخند بزنم فرید خان؟
خم شد و در حالی که داشت موهای فرهام را مرتب میکرد، با آرامش جواب داد.
– من حتی واسه زنی که جونمم میدادم واسش، لبخند نمی زدم! اخلاق منو میدونن همه… نگران نباش.
بازم صدای خورد شدن قلبش را حس کرد و در سکوت لبخندی بر لب نشاند..
فرید جلوتر راه افتاد و دخترک هم دنبالش روانه شد.
چند بار نفس عمیق کشید تا استرس نگیرد و بتواند درست و حسابی با همه سلام و احوالپرسی کند.
چقدر سخت بود با آدمهایی که زمین تا آسمان با خودش فرق داشتند، اینگونه به یکباره فامیل شده و به جمعشان آمده بود!
با دیدن مهمان ها، در دل شکرگزاری کرد که حداقل جمعیتشان کم بود.
•°
•°•°•°•°•°•°•°•°
یکی از برادر های بهناز خانم همراه خانمش و پسر و عروسش برای دیدن فرید و غزل آمده بودند.
بهناز خانم مهمانی ترتیب داده بود اما گویا یکی از فامیل مریض شده بود و همه منصرف شده بودند.
برادر کوچک بهناز خانم هم چون برای شب بعد عقد نبوده، حالا آمده بود تا تبریک بگوید.
چشمهایش درشت شد.
– تو نگاه نکن بچه اشکال نداره!
فرید با شیطنت ابرو بالا داد.
– که اینطور…اون وقت حتما بچه میخواد سوتین و برات ببنده.
غزل همانگونه که دستش را جلوی بدنش گرفته بود، با لبهایی جمع شده زمزمه کرد.
– نگام نکن. خودم بلدم ببندم.
فرید پوزخند زد.
– دارم میبینم.. دستت و بردار دختر ندیده نیستم. نترس روزی هزار تا مثل تو واسم لخت میشه!
چشمهایش را گَردِ غم گرفت و ناخودآگاه دستش شل شد.
– ببند اما نگام نکن.. من شکل اون هزار دختر نیستم.
فرید فقط سر تکان داد و جلو رفت.
پشتش ایستاد و سری چپ و راست کرد. این دخترکِ دیوانه گاهی عجیب خواستنی میشد.
– دستت و بردار..
غزل درحالی که از داخل آیینه نگاهش میکرد، با بغض فقط سکوت کرد.
فرید بدون هیچ نگاهی به بدنش، قفل را بست.
– زود بپوش بریم، زشته.
با اینکه رفتار فرید چیز بدی نبود و احترام گذاشته بود، قلبش از بی توجهیِ فرید به درد آمد!
فرید پسرکش را برداشت و روی سرش بوسه زد.
– چه خوش تیپ شده شیر پسرم.
پشت به غزل کرد و به سمت پنجره رفت.
– برنگردی تا بپوشم.
بدون حرف در همان حالت ماند.
غزل لبش را زیر دندان برد و اشکهایی که روی گونهاش ریخته بودند را، در سکوت پاک کرد.
وقتی حاضر شد، بازهم فرید نیم نگاهی هم روانهاش نکرد.
باهم از اتاق خارج شدند که فرید زمزمه کرد.
– وایسا…
ایستاد و با نگاهی خنثی خیرهی صورتش شد.
– فرهام و تو بغل بگیر، یکم هم لبخند روی لبت بیار.. انگار میری سر قبر ننهت!
پوزخند زد.
– مثل شما لبخند بزنم فرید خان؟
خم شد و در حالی که داشت موهای فرهام را مرتب میکرد، با آرامش جواب داد.
– من حتی واسه زنی که جونمم میدادم واسش، لبخند نمی زدم! اخلاق منو میدونن همه… نگران نباش.
بازم صدای خورد شدن قلبش را حس کرد و در سکوت لبخندی بر لب نشاند..
فرید جلوتر راه افتاد و دخترک هم دنبالش روانه شد.
چند بار نفس عمیق کشید تا استرس نگیرد و بتواند درست و حسابی با همه سلام و احوالپرسی کند.
چقدر سخت بود با آدمهایی که زمین تا آسمان با خودش فرق داشتند، اینگونه به یکباره فامیل شده و به جمعشان آمده بود!
با دیدن مهمان ها، در دل شکرگزاری کرد که حداقل جمعیتشان کم بود.
•°
•°•°•°•°•°•°•°•°
یکی از برادر های بهناز خانم همراه خانمش و پسر و عروسش برای دیدن فرید و غزل آمده بودند.
بهناز خانم مهمانی ترتیب داده بود اما گویا یکی از فامیل مریض شده بود و همه منصرف شده بودند.
برادر کوچک بهناز خانم هم چون برای شب بعد عقد نبوده، حالا آمده بود تا تبریک بگوید.
۱.۶k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.