پارت 14
دستش را گرفت و فرهام با اینکه جسهی تپلی داشت، سریع بلند شد.
– وی ننه میتونی پاشی تو..
فرهام لب برچید.
– باب..
غزل بوسه روی لپش زد.
– کاش هر روز جمعه باشه و بابات سرش شلوغ باشه که تو پیشم بمونی قند عسل.. بیا بریم لباس تنت کنم بریم بیرون.
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، نگاهش به لباسی که فرید برایش گذاشته بود خورد.
چشم بست و نفسی تازه کرد.
– اینم بپوشم من! ببینیم مادرت چقد خوشگله که فرید خان میترسه من آبروشو ببرم!
فرهام را روی تخت گذاشته و لباس را برداشت. یک ماکسی بلندِ مشکی که پارچهی مخمل و سادهای داشت. دوخت زیبایی داشت و با همین سادگی هم میتوانست در بدنش قشنگ بنشیند.
کمر لباس چین خورده بود و یقهاش قایقی بود.
با لبخند به سوی تخت برگشت و فرهام را وسط تخت گذاشت.
این لباس با تمام زیبایی که داشت، حرفهای فرید را برایش زنده میکرد و از پوشیدنش خوشحال نبود.
حاضر بود با همین لباسهای رنگ و رو رفته و گشاد خودش سالها زندگی کند، اما حرفهای فرید را یکبار دیگر نشوند!
#پارتهجده
فرهام را کنار بخاری گذاشت و لباسهایش را مرتب روی مبل گذاشت.
– خوش گذشت بهت قند و عسل؟
فرهام خودش را بغلش کشاند و سر روی شانهاش گذاشت.
– لالایی میخونم برات کوچولو… میدونم خسته شدی.
گلویی صاف کرد و درحالی که داشت به آرامی پشتش را نوازش میکرد، با صوت پایین، شروع کرد خواندن لالایی برای فرهام.
اما هنوز دو کلمه هم نگفته بود، در خانه با صدای بلند باز شد و فرید داخل آمد.
غزل اخم کرد و فرهام سریع به سوی فرید برگشت.
فرید لبخند زد.
– بیا پسرم.
نه سلامی نه حرفی! کاملاً بی تفاوت… حتی موقع خداحافظی هم غزل را آدم حساب نکرده بود.
جلو رفت و به سوی فرهام دست دراز کرد.
غزل زمزمه کرد.
– سلام آقا فرید.
سری تکان داد.
فرهام اخم کرد و از فرید رو برگرداند.
فرید با عصبانیت خواست به زور بگیردش که صدای زنگ موبایلش مانع شد.
سریع فاصله گرفت و جواب داد.
صدای ریحانه در گوشش پیچید.
– بچه رو بیار، دمِ درم.
– در بازه، نوکرت که نیستم. خودت بیا ببرش..
بهانه بود، میخواست ریحانه زن جدیدش را ببیند.
بعد حرفش بدون تعلل، تماس را پایان داد.
– مادرش اومده دنبال.. بشین تو، سرپا باشی فکر میکنه منتظرش بودیم.
غزل با استرس نشست. فرهام همانگونه روی شانهی غزل سر نهاده بود و چشمهای خواب آلودش هر چند ثانیه یکبار، به خواب میرفت.
بعد از چند دقیقه، صدای چند تقه کوتاه به در آمد و سپس در باز شد.
فرید دستی به یقهی لباسش کشیده و کنار غزل نشست.
قبل از ورود ریحانه، بوی عطرش به مشام رسید.
غزل اخم کرد و صدای پاشنه های کفشش، در خانه حاکم شد.
غزل ناخودآگاه با دیدنش، اخمش بیشتر شد.
– وی ننه میتونی پاشی تو..
فرهام لب برچید.
– باب..
غزل بوسه روی لپش زد.
– کاش هر روز جمعه باشه و بابات سرش شلوغ باشه که تو پیشم بمونی قند عسل.. بیا بریم لباس تنت کنم بریم بیرون.
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، نگاهش به لباسی که فرید برایش گذاشته بود خورد.
چشم بست و نفسی تازه کرد.
– اینم بپوشم من! ببینیم مادرت چقد خوشگله که فرید خان میترسه من آبروشو ببرم!
فرهام را روی تخت گذاشته و لباس را برداشت. یک ماکسی بلندِ مشکی که پارچهی مخمل و سادهای داشت. دوخت زیبایی داشت و با همین سادگی هم میتوانست در بدنش قشنگ بنشیند.
کمر لباس چین خورده بود و یقهاش قایقی بود.
با لبخند به سوی تخت برگشت و فرهام را وسط تخت گذاشت.
این لباس با تمام زیبایی که داشت، حرفهای فرید را برایش زنده میکرد و از پوشیدنش خوشحال نبود.
حاضر بود با همین لباسهای رنگ و رو رفته و گشاد خودش سالها زندگی کند، اما حرفهای فرید را یکبار دیگر نشوند!
#پارتهجده
فرهام را کنار بخاری گذاشت و لباسهایش را مرتب روی مبل گذاشت.
– خوش گذشت بهت قند و عسل؟
فرهام خودش را بغلش کشاند و سر روی شانهاش گذاشت.
– لالایی میخونم برات کوچولو… میدونم خسته شدی.
گلویی صاف کرد و درحالی که داشت به آرامی پشتش را نوازش میکرد، با صوت پایین، شروع کرد خواندن لالایی برای فرهام.
اما هنوز دو کلمه هم نگفته بود، در خانه با صدای بلند باز شد و فرید داخل آمد.
غزل اخم کرد و فرهام سریع به سوی فرید برگشت.
فرید لبخند زد.
– بیا پسرم.
نه سلامی نه حرفی! کاملاً بی تفاوت… حتی موقع خداحافظی هم غزل را آدم حساب نکرده بود.
جلو رفت و به سوی فرهام دست دراز کرد.
غزل زمزمه کرد.
– سلام آقا فرید.
سری تکان داد.
فرهام اخم کرد و از فرید رو برگرداند.
فرید با عصبانیت خواست به زور بگیردش که صدای زنگ موبایلش مانع شد.
سریع فاصله گرفت و جواب داد.
صدای ریحانه در گوشش پیچید.
– بچه رو بیار، دمِ درم.
– در بازه، نوکرت که نیستم. خودت بیا ببرش..
بهانه بود، میخواست ریحانه زن جدیدش را ببیند.
بعد حرفش بدون تعلل، تماس را پایان داد.
– مادرش اومده دنبال.. بشین تو، سرپا باشی فکر میکنه منتظرش بودیم.
غزل با استرس نشست. فرهام همانگونه روی شانهی غزل سر نهاده بود و چشمهای خواب آلودش هر چند ثانیه یکبار، به خواب میرفت.
بعد از چند دقیقه، صدای چند تقه کوتاه به در آمد و سپس در باز شد.
فرید دستی به یقهی لباسش کشیده و کنار غزل نشست.
قبل از ورود ریحانه، بوی عطرش به مشام رسید.
غزل اخم کرد و صدای پاشنه های کفشش، در خانه حاکم شد.
غزل ناخودآگاه با دیدنش، اخمش بیشتر شد.
۱.۴k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.