رمان توکا پارت 1
برای حفظ تعادل دست به دیوار می گیرم . صدای زرین تاج خانوم را در میان باد می شنوم و لرز برمی دارد .
– این دختر ناموس ماست ، این تویی که بعد برادرت باید چراغ آشیونش رو روشن نگهداری برای یتیم برادرت پدری کنی پسرم .
بغضم می گیرد از این همه جفا و بی انصافی این زن .
– جایز نیست با وجود تو بیوه برادرت ، زن کس دیگه ای بشه ، اونم با وجود یه بچه ! مرد باش. اقایی کن زیر بال پر بیوه برادرت و بچشو بگیر .
جنینم تکانی می خورد . لگدم می زند . پا به شکمم می کوبد . لب می گزم از درد .
صدایی از او اما شنیده نمی شود . ابراز مخالفت نمی کند اشک به چشمانم نیش میزند .
سرم در گریبانم فرو میرود ، به پهنای صورت اشک میریزم نه به خاطر بی رحمی این زن که به خاطر سکوت او .
– توکا جان چرا اینجا وایسادی ؟
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم و بعد به عقب می چرخم و با بُشرا روبرو میشوم .
سیاه از تن در آورده از عزا در آمده زیر ابرو برداشته است .
جوابش را نمی دهم منزجر تر از آنم که دهان باز کنم نادیده اش می گیرم.
دست به کمر می گیرم و سلانه سلانه از کنارش می گذرم .
جانی در تن ندارم ، رمقم رفته است . قدم هایم را می کشم . به سمت ساختمان خودمان می روم . خانه دو برادر روبروی هم است . تفاوتی باهم ندارد . به جزء در اسباب و اثاثیه و چیدمان .
داخل خانه می شوم تاریک است ، روشنش نمی کنم ، گوشه دیوار کز می کنم و به حال خودم اشک می ریزم .
با صدای در به خودم میایم ، حالت نشستنم را تغییر نمی دهم با آنکه کمرم درد گرفته است .
-توکا ؟تو تاریکی چرا نشستی ؟
ساکتم ، خانه روشن میشود . به ستم می اید . صورتش چیزی را نشان نمی دهد . ناراحت به نظر نمی رسد.
مقابلم زانو می زند . عطر تنش مستم می کند . نمی خواهم او را با کسی شریک شوم .
– تو لبی قناری ؟
– به اون هم میگی قناری ؟
-توکا دیوونه شدی ؟
– چرا صداتو نبردی بالا ، چرا نگفتی به مادرت من زن دارم زندگی دارم زنمو دوس دارم ؟
دستش به بازویم می رسد . پسش میزنم بی محابا اشک میریزم .
– به من دست نزن .
بهتش زد . به مرد من که با افسوس نگاهم می کند توجه نمی کنم . بر می خیزم ، حسابی سنگین شده ام .
– فالگوش وایساده بودی توله ؟
دست به دیوار می گیرم، به سمت اتاق خواب مشترکمان گام برمی دارم.
دنبالم میاید .
من با شکم جلو آمده لاک پشتی قدم برمی دارم و او بلند گام برمی دارد .
از بازو نگهم می دارد .
– جواب منو ندادی ؟
دستم را پس می کشم و در صورتش براق میشوم :
– تو مگه جواب منو دادی ؟
پوف بلندی می کشد . سگرمه درهم می کشد . در دل قربان صدقه سگرمه های همیشه درهمش نمی روم . سکوتش دلخورم کرده است
– این دختر ناموس ماست ، این تویی که بعد برادرت باید چراغ آشیونش رو روشن نگهداری برای یتیم برادرت پدری کنی پسرم .
بغضم می گیرد از این همه جفا و بی انصافی این زن .
– جایز نیست با وجود تو بیوه برادرت ، زن کس دیگه ای بشه ، اونم با وجود یه بچه ! مرد باش. اقایی کن زیر بال پر بیوه برادرت و بچشو بگیر .
جنینم تکانی می خورد . لگدم می زند . پا به شکمم می کوبد . لب می گزم از درد .
صدایی از او اما شنیده نمی شود . ابراز مخالفت نمی کند اشک به چشمانم نیش میزند .
سرم در گریبانم فرو میرود ، به پهنای صورت اشک میریزم نه به خاطر بی رحمی این زن که به خاطر سکوت او .
– توکا جان چرا اینجا وایسادی ؟
با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم و بعد به عقب می چرخم و با بُشرا روبرو میشوم .
سیاه از تن در آورده از عزا در آمده زیر ابرو برداشته است .
جوابش را نمی دهم منزجر تر از آنم که دهان باز کنم نادیده اش می گیرم.
دست به کمر می گیرم و سلانه سلانه از کنارش می گذرم .
جانی در تن ندارم ، رمقم رفته است . قدم هایم را می کشم . به سمت ساختمان خودمان می روم . خانه دو برادر روبروی هم است . تفاوتی باهم ندارد . به جزء در اسباب و اثاثیه و چیدمان .
داخل خانه می شوم تاریک است ، روشنش نمی کنم ، گوشه دیوار کز می کنم و به حال خودم اشک می ریزم .
با صدای در به خودم میایم ، حالت نشستنم را تغییر نمی دهم با آنکه کمرم درد گرفته است .
-توکا ؟تو تاریکی چرا نشستی ؟
ساکتم ، خانه روشن میشود . به ستم می اید . صورتش چیزی را نشان نمی دهد . ناراحت به نظر نمی رسد.
مقابلم زانو می زند . عطر تنش مستم می کند . نمی خواهم او را با کسی شریک شوم .
– تو لبی قناری ؟
– به اون هم میگی قناری ؟
-توکا دیوونه شدی ؟
– چرا صداتو نبردی بالا ، چرا نگفتی به مادرت من زن دارم زندگی دارم زنمو دوس دارم ؟
دستش به بازویم می رسد . پسش میزنم بی محابا اشک میریزم .
– به من دست نزن .
بهتش زد . به مرد من که با افسوس نگاهم می کند توجه نمی کنم . بر می خیزم ، حسابی سنگین شده ام .
– فالگوش وایساده بودی توله ؟
دست به دیوار می گیرم، به سمت اتاق خواب مشترکمان گام برمی دارم.
دنبالم میاید .
من با شکم جلو آمده لاک پشتی قدم برمی دارم و او بلند گام برمی دارد .
از بازو نگهم می دارد .
– جواب منو ندادی ؟
دستم را پس می کشم و در صورتش براق میشوم :
– تو مگه جواب منو دادی ؟
پوف بلندی می کشد . سگرمه درهم می کشد . در دل قربان صدقه سگرمه های همیشه درهمش نمی روم . سکوتش دلخورم کرده است
۴.۴k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.