پارت 4
این همه زخم زبان، دل هر موجودی را به درد می آورد! قباد من دیگر چقدر تحمل می کرد..؟
جوابی به کنایه اش نمی دهم! کتونی های سفیدم را می پوشم و در خانه را می بندم!
اما باز هم صدایش می آید:
– ادب نداره از من خداحافظی کنه!
صدای کیانا بلند می شود و روی روانم خطی عمیق می کشد:
– ولش کن مامان، این از کی ادب داشت که دفعهی دومش باشه؟
به احترامِ قباد حرفی نمیزنم چون میدانم همانقدر که روی من حساس است، روی مادر و خواهرش هم حساسیت دارد!
نمیخواستم بخاطرِ بد دلی کیانا و مادرش، قباد را ناراحت کنم!
تا سر خیابان پیاده رفته و از همانجا برای یک تاکسی دربست دست تکان میدهم.
روبروی پایم که توقف میکند، سوار ماشین شده و آدرس آزمایشگاه را میدهم.
در طول مسیر هر چه نذر و نیاز و دعا و ثنایی که بلد بودم را میخوانم تا بلکه اینبار حالت تهوعهایم جواب دهد و حامله باشم!
حداقل برای شادی دلِ خودم و قباد!
با استرس به ساعت مچی دور دستم خیره می شوم! ساعت به کند ترین لحظه حرکت میکند و قلب من هزاران بار می ایستد و دوباره جان می گیرد…
کاشی های کفِ آزمایشگاه را دیگر از بَر بودم ! مگر یک آزمایش چقدر طول می کشید.
-خانم حورا آسایش!
پایم به کفِ آزمایشگاه کوبیده شد! توان حرکت کردن نداشتم، دوباره صدایم پشت میکروفن، مجدد تکرار شد.
استرسم را از لا به لای دست و پایم جمع کردم. به طرف پیشخوان رفتم.
-حورا آسایشم!
-سلام عزیزم! آزمایش بارداری بود درسته عزیزم؟
لبم را تر میکنم و جواب می دهم:
-ب.. بله!
لبخندی می زند که استرسم را بیشتر می کند…
-چرا اینقدر میترسی؟! بفرما اینم برگه آزمایش!
دستان لرزانم را از هم باز میکنم و برگه ی آزمایش را از او میگیرم، دستانم سِر شده و میلرزد، به آرامی برگه ی آزمایش را باز می کنم!
به دنبال جواب بی خوابی هایم می گردم اما چیزی نمیفهمم.
– ببخشید …. میشه…میشه این برگه رو بخونید برام!؟ چیزی متوجه نمیشم!
لبخند به لب برگه را از دستم گرفته و مشغول خواندنش می شود، چندی مکث کرده و سپس میگوید:
– نَگتیوه عزیزم انشالله دفعهی بعد!
گیج و منگ خیرهاش می شوم، نگتیو دیگر چه کوفتی بود؟ نفهمی را که از صورتم خواند به آرامی لبخندی تحویلم داد و گفت:
– منفیه گلم! باردار نیستی!
پلههای آزمایشگاه را پایین آمدم، این چندمین باری بود که از این پله ها بالا و پایین رفته بودم؟
بدون شنیدن حتی یک خبر خوشحال کننده؟
بدون شنیدن حتی یک خبر خوشحال کننده؟
زمان در کند ترین حالت ممکن سپری میشد، خیابانهای بی سر و ته را با سری پایین گرفته طی میکردم و تنها یک جمله در سرم تکرار میشد:
” منفیه گلم، باردار نیستی! ”
جوابی به کنایه اش نمی دهم! کتونی های سفیدم را می پوشم و در خانه را می بندم!
اما باز هم صدایش می آید:
– ادب نداره از من خداحافظی کنه!
صدای کیانا بلند می شود و روی روانم خطی عمیق می کشد:
– ولش کن مامان، این از کی ادب داشت که دفعهی دومش باشه؟
به احترامِ قباد حرفی نمیزنم چون میدانم همانقدر که روی من حساس است، روی مادر و خواهرش هم حساسیت دارد!
نمیخواستم بخاطرِ بد دلی کیانا و مادرش، قباد را ناراحت کنم!
تا سر خیابان پیاده رفته و از همانجا برای یک تاکسی دربست دست تکان میدهم.
روبروی پایم که توقف میکند، سوار ماشین شده و آدرس آزمایشگاه را میدهم.
در طول مسیر هر چه نذر و نیاز و دعا و ثنایی که بلد بودم را میخوانم تا بلکه اینبار حالت تهوعهایم جواب دهد و حامله باشم!
حداقل برای شادی دلِ خودم و قباد!
با استرس به ساعت مچی دور دستم خیره می شوم! ساعت به کند ترین لحظه حرکت میکند و قلب من هزاران بار می ایستد و دوباره جان می گیرد…
کاشی های کفِ آزمایشگاه را دیگر از بَر بودم ! مگر یک آزمایش چقدر طول می کشید.
-خانم حورا آسایش!
پایم به کفِ آزمایشگاه کوبیده شد! توان حرکت کردن نداشتم، دوباره صدایم پشت میکروفن، مجدد تکرار شد.
استرسم را از لا به لای دست و پایم جمع کردم. به طرف پیشخوان رفتم.
-حورا آسایشم!
-سلام عزیزم! آزمایش بارداری بود درسته عزیزم؟
لبم را تر میکنم و جواب می دهم:
-ب.. بله!
لبخندی می زند که استرسم را بیشتر می کند…
-چرا اینقدر میترسی؟! بفرما اینم برگه آزمایش!
دستان لرزانم را از هم باز میکنم و برگه ی آزمایش را از او میگیرم، دستانم سِر شده و میلرزد، به آرامی برگه ی آزمایش را باز می کنم!
به دنبال جواب بی خوابی هایم می گردم اما چیزی نمیفهمم.
– ببخشید …. میشه…میشه این برگه رو بخونید برام!؟ چیزی متوجه نمیشم!
لبخند به لب برگه را از دستم گرفته و مشغول خواندنش می شود، چندی مکث کرده و سپس میگوید:
– نَگتیوه عزیزم انشالله دفعهی بعد!
گیج و منگ خیرهاش می شوم، نگتیو دیگر چه کوفتی بود؟ نفهمی را که از صورتم خواند به آرامی لبخندی تحویلم داد و گفت:
– منفیه گلم! باردار نیستی!
پلههای آزمایشگاه را پایین آمدم، این چندمین باری بود که از این پله ها بالا و پایین رفته بودم؟
بدون شنیدن حتی یک خبر خوشحال کننده؟
بدون شنیدن حتی یک خبر خوشحال کننده؟
زمان در کند ترین حالت ممکن سپری میشد، خیابانهای بی سر و ته را با سری پایین گرفته طی میکردم و تنها یک جمله در سرم تکرار میشد:
” منفیه گلم، باردار نیستی! ”
۲.۷k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.