پارت ۲۱
چه معلوم همین حالایش هم مهبد در راه نباشد ؟
وحشتم دو چندان میشود .
خیز بر میدارم ، شنلم را دورم می پیچم و از تخت پایین می خزم .
خاله شب زنده دار است .
برعکس مادرم که سرش را با پیاز داغ و سبزی آش و رتق و فتق آشپزخانه گرم کرده است و او تا نیمه شب کتاب می خواند.
اهل مطالعه است ، افکارش امروزی است .
خودم را پشت در اتاق مطالعه خاله می یابم .
در حقیقت اتاق مطالعه پدربزرگ مرحومم که بعد ها از آن خاله شده است .
به در می کوبم با مکث بفرما می دهد .تو می روم .
بر روی صندلی راک نشسته است . مقابل پنجره .
با نور مهتاب کتاب می خواند . سلام می دهم . لای کتاب نشان می گذارد و می بنددش ..
– جانم ؟
دست درهم قلاب می کنم و رک می گویم :
– من باید برم از اینجا .
ابروی بورش بالا می پرد :
– بری ؟ کجا ؟
زبان باز میکنم . از تبعات شکستن قفل زبان ترلان می گویم .
از اینکه نمی خواهم هیچ رقمه به آن خانه برگردم .
تمام مدت ساکت است .
چینی که میان دو ابرویش می افتد نشان از این دارد که در حال فکر است .
اشاره می کند که بشینم . بر روی مبلمان لهستانی مقابل میز کارش می نشینم .
به دست هایم نگاه می دوزم . جای حلقه میان انگشتم خالی است .
حلقه ام را شب آخر روبروی میز آرایش گذاشتم و اویی که اگر یکبار سهواً یادم می رفت حلقه بیاندازم بلوا بپا می کرد متوجه نشد .
خاله بالاخره لب باز می کند ،می گوید حق با من است با این تفاسیر ماندنم آنجا به صلاح نیست .
می گوید صبح مرا با یعقوب راننده می فرستد به بیرون شهر .
جایی که دست هیچ احدی به من و فرزندم نرسد و تا هروقت که بخواهم می توانم انجا بمانم .
ممنونشم ، قدردان نگاهش می کنم .
آفتاب نزده خاله راهیم می کند .
بی سرو صدا سوار ماشین یعقوب می شوم . پیرمرد با دستمال یزدی آینه را پاک می کند و زیر لب ترانه گلیکی می خواند .
یعقوب گیله مرد است .
ماشین به حرکت در میاید . به عقب می چرخم .
خاله پامچال را می بینم با لبخند برایم دست بلند می کند .
خداحافظم از آن فاصله شنیده نمی شود ولی به تقلید از خودش دست بلند می کنم .
به جلو خیره می شوم . هوا هنوز تاریک است . مه غلیظ است و هوا هم بی نهاست سرد .
یعقوب بخاری را روشن می کند . گرما در رگ هایم جاری میشود .
در عمارت که پشت سرمان بسته می شود دلم هری می ریزد .
حس می کنم از بلندی پرت میشوم و با کله زمین می خورم .
چشمانم را می مالم . دلم میخواهد از سر بی خوابی توهم زده باشم ولی کسی که مقابل ماشین یعقوب قد علم کرده است و با چشمانی برزخی مرا می نگرد او نباشد .
وحشتم دو چندان میشود .
خیز بر میدارم ، شنلم را دورم می پیچم و از تخت پایین می خزم .
خاله شب زنده دار است .
برعکس مادرم که سرش را با پیاز داغ و سبزی آش و رتق و فتق آشپزخانه گرم کرده است و او تا نیمه شب کتاب می خواند.
اهل مطالعه است ، افکارش امروزی است .
خودم را پشت در اتاق مطالعه خاله می یابم .
در حقیقت اتاق مطالعه پدربزرگ مرحومم که بعد ها از آن خاله شده است .
به در می کوبم با مکث بفرما می دهد .تو می روم .
بر روی صندلی راک نشسته است . مقابل پنجره .
با نور مهتاب کتاب می خواند . سلام می دهم . لای کتاب نشان می گذارد و می بنددش ..
– جانم ؟
دست درهم قلاب می کنم و رک می گویم :
– من باید برم از اینجا .
ابروی بورش بالا می پرد :
– بری ؟ کجا ؟
زبان باز میکنم . از تبعات شکستن قفل زبان ترلان می گویم .
از اینکه نمی خواهم هیچ رقمه به آن خانه برگردم .
تمام مدت ساکت است .
چینی که میان دو ابرویش می افتد نشان از این دارد که در حال فکر است .
اشاره می کند که بشینم . بر روی مبلمان لهستانی مقابل میز کارش می نشینم .
به دست هایم نگاه می دوزم . جای حلقه میان انگشتم خالی است .
حلقه ام را شب آخر روبروی میز آرایش گذاشتم و اویی که اگر یکبار سهواً یادم می رفت حلقه بیاندازم بلوا بپا می کرد متوجه نشد .
خاله بالاخره لب باز می کند ،می گوید حق با من است با این تفاسیر ماندنم آنجا به صلاح نیست .
می گوید صبح مرا با یعقوب راننده می فرستد به بیرون شهر .
جایی که دست هیچ احدی به من و فرزندم نرسد و تا هروقت که بخواهم می توانم انجا بمانم .
ممنونشم ، قدردان نگاهش می کنم .
آفتاب نزده خاله راهیم می کند .
بی سرو صدا سوار ماشین یعقوب می شوم . پیرمرد با دستمال یزدی آینه را پاک می کند و زیر لب ترانه گلیکی می خواند .
یعقوب گیله مرد است .
ماشین به حرکت در میاید . به عقب می چرخم .
خاله پامچال را می بینم با لبخند برایم دست بلند می کند .
خداحافظم از آن فاصله شنیده نمی شود ولی به تقلید از خودش دست بلند می کنم .
به جلو خیره می شوم . هوا هنوز تاریک است . مه غلیظ است و هوا هم بی نهاست سرد .
یعقوب بخاری را روشن می کند . گرما در رگ هایم جاری میشود .
در عمارت که پشت سرمان بسته می شود دلم هری می ریزد .
حس می کنم از بلندی پرت میشوم و با کله زمین می خورم .
چشمانم را می مالم . دلم میخواهد از سر بی خوابی توهم زده باشم ولی کسی که مقابل ماشین یعقوب قد علم کرده است و با چشمانی برزخی مرا می نگرد او نباشد .
۲.۸k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.