پارت ۲۰
– منو اون روزی خاکم کردی که دست تو دست بُشرا از تو همون محضری در اومدی که با هم عقد کردیم .
صداش درد دارد . دردم می گیرد .
– مجبور بودم . مجـبور . به موت قسم من یه تار موی گندیده تو رو با صدتا عین اون عوض نمی کنم .
این چه عوض نکردن است ؟
– عقدش کردی هوو آوردی سرم یعنی عوض کردی
– نمی خواستم بچش بی پدر بزرگ بشه .
دلم گر می گیرد . خودم بدتر از دلم گر می گیرم . می نالم :
– به پای هم پیر بشید .
قطع می کنم و سرم را در دستانم می گیرم .
پشت هم زنگ میزند . گوشی را با حال خراب خاموش می کنم.
اتاق قفسم می شود . اشک هایم را پاک میکنم و از اتاق بیرون میایم که با او سینه به سینه می شوم.
فکر نمی کردم که خانه باشد . خاله دیشب بین صبحبت هایش گفته بود فردا ناهار با دوستان دوران دبیرستانش قرار دارد .
او هم قرار بود برای سر زدن به زمین شالی به روستاهای اطراف برود همین هم میشود که از دیدنش شوکه می شوم .
دست روی قلبم می گذارم . فاصله امان کم است . یک گام عقب می روم .
می پرسد :
– اتفاقی افتاده ؟
علاقه ای به بازگو کردن مشکلاتم ندارم می گویم :نه.
سرانگشتش مقابل چشمانم متوقف میشود :
– چشمات ؟
– چشام چی ؟
– غم داره .
نگاه می دزدم ، خاله می گفت که در کانادا روانشناسی خوانده است .
سکوتم که دامنه دار میشود می گوید :
– اگه حس کردی به کسی نیاز داری که باهاش حرف بزنی می تونی روی کمک من حساب کنی توکا جان.
زورکی لبخند میزنم و ممنونم زیر لبی هم می گویم .
میلی به حرف زدن ندارم . لااقل با او که از سیزده سالگی در آن ور آب زندگی کرده و هیچ درکی از باور و سنت های غلط جامعه ما ندارد نه .
از او فاصله می گیرم به باغ میروم، هوا ابری است . دل آشوبه دارم . در دلم رخت می شویند .
مینشینم . لحظاتی بعد عصبی قدم رو می روم . از باز شدن قفل زبان ترلان وحشت دارم .
از آن میترسم که قادر به نگهداشتن رازم نباشد .
نمی خواهم پناگاهم لو برد یا دردسری برای خاله پامچال درست شود .
به خود خوری مشغولم .
تا تاریکی شب در باغ قدم رو میروم و درد کمر و لگد پرانی های گاه و بیگاه دخترم را به جان میخرم و حتی ناهار هم نمی خورم .
غلت میزنم و غلت میزنم ولی خوابم نمی برد . نمی توانم بخوابم و کابوس نبینم .
شام به کامم زهرهلاهل می شود .
زورکی پیش چشمان خاله چند لقمه فرو می دهم که همان چند لقمه را هم در نهان از چشمان او بالا میاورم .
معده ام بهم ریخته است، از بعد تماس مهبد اب زیپو بالا میاورم .
زیر دلم عصبی تیر می کشد و دخترکم هم غمبرک زده و جنب و جوش ندارد.
نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده میشود ، باید با خاله در میان بگذارم . باید از این خانه بروم هرچه زودتر .
صداش درد دارد . دردم می گیرد .
– مجبور بودم . مجـبور . به موت قسم من یه تار موی گندیده تو رو با صدتا عین اون عوض نمی کنم .
این چه عوض نکردن است ؟
– عقدش کردی هوو آوردی سرم یعنی عوض کردی
– نمی خواستم بچش بی پدر بزرگ بشه .
دلم گر می گیرد . خودم بدتر از دلم گر می گیرم . می نالم :
– به پای هم پیر بشید .
قطع می کنم و سرم را در دستانم می گیرم .
پشت هم زنگ میزند . گوشی را با حال خراب خاموش می کنم.
اتاق قفسم می شود . اشک هایم را پاک میکنم و از اتاق بیرون میایم که با او سینه به سینه می شوم.
فکر نمی کردم که خانه باشد . خاله دیشب بین صبحبت هایش گفته بود فردا ناهار با دوستان دوران دبیرستانش قرار دارد .
او هم قرار بود برای سر زدن به زمین شالی به روستاهای اطراف برود همین هم میشود که از دیدنش شوکه می شوم .
دست روی قلبم می گذارم . فاصله امان کم است . یک گام عقب می روم .
می پرسد :
– اتفاقی افتاده ؟
علاقه ای به بازگو کردن مشکلاتم ندارم می گویم :نه.
سرانگشتش مقابل چشمانم متوقف میشود :
– چشمات ؟
– چشام چی ؟
– غم داره .
نگاه می دزدم ، خاله می گفت که در کانادا روانشناسی خوانده است .
سکوتم که دامنه دار میشود می گوید :
– اگه حس کردی به کسی نیاز داری که باهاش حرف بزنی می تونی روی کمک من حساب کنی توکا جان.
زورکی لبخند میزنم و ممنونم زیر لبی هم می گویم .
میلی به حرف زدن ندارم . لااقل با او که از سیزده سالگی در آن ور آب زندگی کرده و هیچ درکی از باور و سنت های غلط جامعه ما ندارد نه .
از او فاصله می گیرم به باغ میروم، هوا ابری است . دل آشوبه دارم . در دلم رخت می شویند .
مینشینم . لحظاتی بعد عصبی قدم رو می روم . از باز شدن قفل زبان ترلان وحشت دارم .
از آن میترسم که قادر به نگهداشتن رازم نباشد .
نمی خواهم پناگاهم لو برد یا دردسری برای خاله پامچال درست شود .
به خود خوری مشغولم .
تا تاریکی شب در باغ قدم رو میروم و درد کمر و لگد پرانی های گاه و بیگاه دخترم را به جان میخرم و حتی ناهار هم نمی خورم .
غلت میزنم و غلت میزنم ولی خوابم نمی برد . نمی توانم بخوابم و کابوس نبینم .
شام به کامم زهرهلاهل می شود .
زورکی پیش چشمان خاله چند لقمه فرو می دهم که همان چند لقمه را هم در نهان از چشمان او بالا میاورم .
معده ام بهم ریخته است، از بعد تماس مهبد اب زیپو بالا میاورم .
زیر دلم عصبی تیر می کشد و دخترکم هم غمبرک زده و جنب و جوش ندارد.
نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده میشود ، باید با خاله در میان بگذارم . باید از این خانه بروم هرچه زودتر .
۳.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.