پارت 10
چشم گرد می کنم .
– من ..من …
از بازویم می گیرد میخواهد بلندم کند .
– پاشو جل و پلاستو جمع کن برو ….
– کج… کجا برم ؟
– خونه بابات مال بد بیخ ریش صاحبش. برو بشین خونه بابات تا احضاریه دادگاه بیاد . ابرو حیثیتمون رو از تو جوب پیدا نکردیم که ….
پشتم می لرزد تشرم می زند :
– هنوز که نشستی . د میگم پاشو !
***
زمان حال
حمل چمدان مشکل است . حمل بغضی که از تهران تا نوشهر با خود اورده ام مشکل تر .
مقابل عمارت نوشاد می ایستم . برای زدن زنگ مرددم . اما در نهایت زنگ را می زنم کسی میپرسد کیست .
به گمانم از خدمه این خانه است . خودم را معرفی می کنم و از من می خواهد چند لحظه منتظر بمانم .
منتظر می مانم . دسته چمدان را ول می کنم و دست به کمر می گیرم .
دخترکم بازیگوشی می کند .
ورجه وروجه می کند دل مادرش را با زمین فوتبال اشتباه گرفته است .
در باز میشود . تردید هایم را پشت سر می گذارم و از لای در تو میروم . اینجا . عمارت نوشاد زین پس قرار بود پناه من و دخترکم باشد .
خیلی بیشتر از خیلی معذبم ، به مادرم شباهت دارد اما جوان و قبراق تر است .
هیکل روی فرمی دارد . گونه برآمده .
می پرسد :
– چند ماهته ؟
به برامدگی شکمم چشم می دوزم : هفت ماه .
– چادرسری یا کاکل زری ؟
لبخند محزونی میزنم . به شکمم دست می کشم .
– دختره .
– چرا نکاهت غم داره دخترم؟
قطره اشکی از چشمم به بیرون درز می کند .
– نمی خواستم مزاحمتون بشم خاله جون ….
پنجه روی لبم می گذارد : نگو نشنوم .
مرا به آغوش می کشد . روی موهایم را می بوسد : تو مزاحم نیستی تصمیمت چیه ؟ می خوای طلاق بگیری ؟
– نه .
نگاه گرد می کند و من روی لبم زبان می کشم : یعنی الان نمیشه . نمی تونم . باید تا بعد از زایمانم صبر کنم . دادگاه بهم این اجازه رو نمیده .
سر به علامت فهمیدن تکان می دهد در جنگل سر سبز چشمانش تأسف و تأثر را می بینم .
از روی ناچاری است که به این عمارت پناه آورده ام . مهبد از خانواده مادریم شناختی ندارد. خودم هم از تمام ایل و تبار مادری فقط خاله ام را ملاقات کرده ام .
مادرم که دختر یکی از ثروتمندان نوشهر بود به واسطه ازدواج با پدرم ، پسر سرایدار خانه زاد خانه، از خاندان نوشاد برای همیشه طرد میشود و با پدرم برای ادامه زندگی به تهران می اید.
مادرم نتوانست در زمان حیات پدر بزرگ و مادربزرگم رضایت آن دو را جلب کند. ولی او را از ارث و میراث محروم نکردند .
سر همین ارث و میراث هم بود که پای پامچال خانوم خاله ام به خانه ما ان هم دور از چشم پدرم باز شد .
مادرم از خاله ام تقاضا کرد که این میراث نزد او امانت بماند . نمی خواست که پدرم میراث پدریش را برباد بدهد .
– من ..من …
از بازویم می گیرد میخواهد بلندم کند .
– پاشو جل و پلاستو جمع کن برو ….
– کج… کجا برم ؟
– خونه بابات مال بد بیخ ریش صاحبش. برو بشین خونه بابات تا احضاریه دادگاه بیاد . ابرو حیثیتمون رو از تو جوب پیدا نکردیم که ….
پشتم می لرزد تشرم می زند :
– هنوز که نشستی . د میگم پاشو !
***
زمان حال
حمل چمدان مشکل است . حمل بغضی که از تهران تا نوشهر با خود اورده ام مشکل تر .
مقابل عمارت نوشاد می ایستم . برای زدن زنگ مرددم . اما در نهایت زنگ را می زنم کسی میپرسد کیست .
به گمانم از خدمه این خانه است . خودم را معرفی می کنم و از من می خواهد چند لحظه منتظر بمانم .
منتظر می مانم . دسته چمدان را ول می کنم و دست به کمر می گیرم .
دخترکم بازیگوشی می کند .
ورجه وروجه می کند دل مادرش را با زمین فوتبال اشتباه گرفته است .
در باز میشود . تردید هایم را پشت سر می گذارم و از لای در تو میروم . اینجا . عمارت نوشاد زین پس قرار بود پناه من و دخترکم باشد .
خیلی بیشتر از خیلی معذبم ، به مادرم شباهت دارد اما جوان و قبراق تر است .
هیکل روی فرمی دارد . گونه برآمده .
می پرسد :
– چند ماهته ؟
به برامدگی شکمم چشم می دوزم : هفت ماه .
– چادرسری یا کاکل زری ؟
لبخند محزونی میزنم . به شکمم دست می کشم .
– دختره .
– چرا نکاهت غم داره دخترم؟
قطره اشکی از چشمم به بیرون درز می کند .
– نمی خواستم مزاحمتون بشم خاله جون ….
پنجه روی لبم می گذارد : نگو نشنوم .
مرا به آغوش می کشد . روی موهایم را می بوسد : تو مزاحم نیستی تصمیمت چیه ؟ می خوای طلاق بگیری ؟
– نه .
نگاه گرد می کند و من روی لبم زبان می کشم : یعنی الان نمیشه . نمی تونم . باید تا بعد از زایمانم صبر کنم . دادگاه بهم این اجازه رو نمیده .
سر به علامت فهمیدن تکان می دهد در جنگل سر سبز چشمانش تأسف و تأثر را می بینم .
از روی ناچاری است که به این عمارت پناه آورده ام . مهبد از خانواده مادریم شناختی ندارد. خودم هم از تمام ایل و تبار مادری فقط خاله ام را ملاقات کرده ام .
مادرم که دختر یکی از ثروتمندان نوشهر بود به واسطه ازدواج با پدرم ، پسر سرایدار خانه زاد خانه، از خاندان نوشاد برای همیشه طرد میشود و با پدرم برای ادامه زندگی به تهران می اید.
مادرم نتوانست در زمان حیات پدر بزرگ و مادربزرگم رضایت آن دو را جلب کند. ولی او را از ارث و میراث محروم نکردند .
سر همین ارث و میراث هم بود که پای پامچال خانوم خاله ام به خانه ما ان هم دور از چشم پدرم باز شد .
مادرم از خاله ام تقاضا کرد که این میراث نزد او امانت بماند . نمی خواست که پدرم میراث پدریش را برباد بدهد .
۳.۸k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.