پارت 6
خواهر نامادری بیست و پنج سالهاش!
– میکشم من این دو تا رو…
– نور چشمی باباس دیگه، کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند…
مرجان بار اولش نبود، از وقتی آمده بود هر کاری برای فراهم کردن مقدمات سکس با او کرده بود.
زنک هرزه!
– تا وقتی تو و آبان سرتون تو جد و آباد زنتون آره، یه دختر بچهی هیچی ندار…
کامران از آن سوی خط میان کلامش میپرد
– درست حرف بزن کوروش!
به جای جواب گوشی را قطع میکند و حالت هواپیما را فعال میکند، لباس میپوشد و از اتاقش خارج میشود.
هیچ چیز آن طوری نیست که او گذاشته و رفته بود…
ازدواج دوبارهی پدرش، ازدواج کامران و رفتنش…
خودکشی خواهرک کوچکش….
دستش مشت میشود و این عمارت، مانند عمارت نفرین شدهی توی فیلمهای ترسناک میماند.
صدای خندههای پر ناز پانیذ عصبیترش میکند و میخواهد از خانه خارج شود که پدرش صدایش میکند
– کوروش؟!
برای چند لحظه پلک میبندد…
اصلا حوصلهی سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد…
مانند دو روز قبلی که مجبور شده بود حج ه را به کوروش بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت…
برمیگردد و پانیذ نمایشی روی مبل جابجا میشود…
– بله بابا؟!
#پارتده
#p10
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابرو مینشاند
– کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود و اما نادیده میگیرد. کوروش نگاهی غیر دوستانه به پانیذ میکند که دخترک ترسیده از روی مبل بلند میشود
– عزیزم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم…
و بعد از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پلهها قدم برمیدارد…
صدای کفشهای پاشنه بلند پانیذ توی سالن، بیشتر عصبیاش میکند
– باید آمار رفت و اومدم رو بدم بابا؟!
مرد میایستد…
با شصت سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش سی و پنج سال دارد…
– دارن شام رو آماده میکنن…
من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
– کوروش!
کلافه از غرش زیر لبی پدرش پلک میبندد
– بابا سر به سرم نذار….
پدرش اما اصلا شوخی ندارد
– بعد از شام برو…
میگوید و میخواهد از کنار کوروش عبور کند که مرد، خم میشود و گلدان بلوری گرانقیمتی که متعلق به پانیذ بود را با آرامش وی میز هل داده و واژگونش میکند
– پدر عزیزم، گفتم که میل ندارم… عه! این شکست! پانیذ گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم سمتش میچرخد، فک مردانهاش قفل میشود
– کوروش حدت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و میگوید
– دارم با آرامش حرف میزنم بابا… حدم رو میدونم.
– میکشم من این دو تا رو…
– نور چشمی باباس دیگه، کاریش نمیشه کرد.
عصبی موهایش را چنگ میزند…
مرجان بار اولش نبود، از وقتی آمده بود هر کاری برای فراهم کردن مقدمات سکس با او کرده بود.
زنک هرزه!
– تا وقتی تو و آبان سرتون تو جد و آباد زنتون آره، یه دختر بچهی هیچی ندار…
کامران از آن سوی خط میان کلامش میپرد
– درست حرف بزن کوروش!
به جای جواب گوشی را قطع میکند و حالت هواپیما را فعال میکند، لباس میپوشد و از اتاقش خارج میشود.
هیچ چیز آن طوری نیست که او گذاشته و رفته بود…
ازدواج دوبارهی پدرش، ازدواج کامران و رفتنش…
خودکشی خواهرک کوچکش….
دستش مشت میشود و این عمارت، مانند عمارت نفرین شدهی توی فیلمهای ترسناک میماند.
صدای خندههای پر ناز پانیذ عصبیترش میکند و میخواهد از خانه خارج شود که پدرش صدایش میکند
– کوروش؟!
برای چند لحظه پلک میبندد…
اصلا حوصلهی سر و کله زدن با او را ندارد و تمام بحثهایشان به داد و بیداد میرسد…
مانند دو روز قبلی که مجبور شده بود حج ه را به کوروش بسپارد، به بهای نرفتنش از عمارت…
برمیگردد و پانیذ نمایشی روی مبل جابجا میشود…
– بله بابا؟!
#پارتده
#p10
مرد با ابهت تمام پا روی پا میاندازد و اخمی غلیظ میان ابرو مینشاند
– کجا؟!
میبیند دست پسرش مشت میشود و اما نادیده میگیرد. کوروش نگاهی غیر دوستانه به پانیذ میکند که دخترک ترسیده از روی مبل بلند میشود
– عزیزم من میرم بالا یه سر به مرجان بزنم…
و بعد از کسب اجازه از همسر میانسالش، سمت پلهها قدم برمیدارد…
صدای کفشهای پاشنه بلند پانیذ توی سالن، بیشتر عصبیاش میکند
– باید آمار رفت و اومدم رو بدم بابا؟!
مرد میایستد…
با شصت سال سن، همچنان جوان به نظر میرسد و بزرگترین پسرش سی و پنج سال دارد…
– دارن شام رو آماده میکنن…
من میل ندارم، میرم هوا بخورم.
– کوروش!
کلافه از غرش زیر لبی پدرش پلک میبندد
– بابا سر به سرم نذار….
پدرش اما اصلا شوخی ندارد
– بعد از شام برو…
میگوید و میخواهد از کنار کوروش عبور کند که مرد، خم میشود و گلدان بلوری گرانقیمتی که متعلق به پانیذ بود را با آرامش وی میز هل داده و واژگونش میکند
– پدر عزیزم، گفتم که میل ندارم… عه! این شکست! پانیذ گفته بود سوغاتیه؟!
پدرش که با خشم سمتش میچرخد، فک مردانهاش قفل میشود
– کوروش حدت رو بدون!
با پوزخند دستانش را دو طرف باز کرده و میگوید
– دارم با آرامش حرف میزنم بابا… حدم رو میدونم.
۳.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.