پارت 9
چشمانم پر است اما نه پر تر از دلم . دلم تا خرتناق پر است .
در مقابل خانواده مهبد تک افتادم . بُشرا شانه زرین تاج خانوم را که به پهنای صورت اشک می ریزد را می مالد و حاجی عصبی قدم رو می رود و هی دست به محاسن مرتبش می کشد و زیر لب ذکر می گوید .
– دختره شوم .بد قدم بچمو فرستادی اتاق عمل دلت خنک شد ؟ ای الهی بحق خانوم فاطمه زهرا خیر و خوشی نبینی .
سر به زیر می اندازم . روی سر بلند کردن ندارم . تمام تنم رعشه دارد . حاجی به حاج خانوم تشر می زند :
– حاج خانوم مراعات کن نمی بینی ترسیده ؟
خواهر مهبد لیوانی آب به دستم می دهد . مهبد گفته بود که خواهرش تومانی صد هزار با بقیه فرق دارد .
سر به زیر لیوان کاغذی را می گیرم اما به آب لب نمیزنم . دلم مثال سر و سرکه می جوشد .
– معلوم نیست تا حالا زیر خواب کیا بوده …
سرم در یقه ام فرو می رود .
– حاج خانوم …
تشر حاح زین الدین هم زرین تاج خانوم را ساکت نمی کند . در غیاب مهبد حس می کنم بی پشت و پناهم .
اشکم می چکد . خواهر مهبد دستم را می گیرد ولی در آن لحظه من دست حمایتگر کسی به جزء مهبد را نمی خواستم .
در بسته اتاق عمل باز میشود خبردار می ایستم . آقا مرتضی برادر بزرگتر مهبد می خواهد پرستار را سوال پیچ کند ولی زن نمی ماند .
به جان پنجه هایم میافتم. در دلم آشوب برپا است . زرین تاج خانوم هم با ناله و نفرین هایش کم نمک به زخم دلم نمی پاشد .
– دختره ی خراب معلوم نیست با این پسره قالتاق چه سر و سری داشته که این طور برزخی بود ….
ساکتم . حتی نگاهش هم نمی کنم .تهمت ناروا می شنوم و دم نمی زنم . این زن به سن و سال مادرم است و حرمت گیس های که با رنگ سفیدیشان را پوشانده است نگه می دارم .
در اتاق عمل باز می شد . مهبدم را روی تخت می آوردند .
چشمانم تر میشود . می ایستم و خجالت نمی گذارد که جلو بروم . از او خجلم .
چشمانش نیمه باز است ، حاج زین الدین سپه سالار و خانواده اش تختش را دوره می کنند . نیمه هوشیار است .
زرین تاج خانوم قربان صدقهاش میرود و باعث و بانی این حال و روزش که منم را لعنت می کند .
پرستار و خدمه ای که پشت تخت را گرفتده اند او را می برند و منی که به زمین چسبیده ام فرصت نمی کنم که قدم پیش بگذارم .
پشت در اتاقش نشسته ام . چند ساعتی از عملش می گذزد و من هنوز نتوانسته ام با خودم کنار بیام و به اتاقش قدم بگذارم .
اگر پسم میزد چه ؟
طاقت نداشتم که او پسم بزند .
درد زیر دلم را یادم رفته است . ضعف دارم . چشم می بندم و سر به نیمکت تکیه می دهم .
نمی دانم چقدر زمان می گذرد ولی صدای زرین تاج خانوم چرتی که نزده ام را پاره می کند .
– اکله خانوم تو که هنوز اینجایی ؟
در مقابل خانواده مهبد تک افتادم . بُشرا شانه زرین تاج خانوم را که به پهنای صورت اشک می ریزد را می مالد و حاجی عصبی قدم رو می رود و هی دست به محاسن مرتبش می کشد و زیر لب ذکر می گوید .
– دختره شوم .بد قدم بچمو فرستادی اتاق عمل دلت خنک شد ؟ ای الهی بحق خانوم فاطمه زهرا خیر و خوشی نبینی .
سر به زیر می اندازم . روی سر بلند کردن ندارم . تمام تنم رعشه دارد . حاجی به حاج خانوم تشر می زند :
– حاج خانوم مراعات کن نمی بینی ترسیده ؟
خواهر مهبد لیوانی آب به دستم می دهد . مهبد گفته بود که خواهرش تومانی صد هزار با بقیه فرق دارد .
سر به زیر لیوان کاغذی را می گیرم اما به آب لب نمیزنم . دلم مثال سر و سرکه می جوشد .
– معلوم نیست تا حالا زیر خواب کیا بوده …
سرم در یقه ام فرو می رود .
– حاج خانوم …
تشر حاح زین الدین هم زرین تاج خانوم را ساکت نمی کند . در غیاب مهبد حس می کنم بی پشت و پناهم .
اشکم می چکد . خواهر مهبد دستم را می گیرد ولی در آن لحظه من دست حمایتگر کسی به جزء مهبد را نمی خواستم .
در بسته اتاق عمل باز میشود خبردار می ایستم . آقا مرتضی برادر بزرگتر مهبد می خواهد پرستار را سوال پیچ کند ولی زن نمی ماند .
به جان پنجه هایم میافتم. در دلم آشوب برپا است . زرین تاج خانوم هم با ناله و نفرین هایش کم نمک به زخم دلم نمی پاشد .
– دختره ی خراب معلوم نیست با این پسره قالتاق چه سر و سری داشته که این طور برزخی بود ….
ساکتم . حتی نگاهش هم نمی کنم .تهمت ناروا می شنوم و دم نمی زنم . این زن به سن و سال مادرم است و حرمت گیس های که با رنگ سفیدیشان را پوشانده است نگه می دارم .
در اتاق عمل باز می شد . مهبدم را روی تخت می آوردند .
چشمانم تر میشود . می ایستم و خجالت نمی گذارد که جلو بروم . از او خجلم .
چشمانش نیمه باز است ، حاج زین الدین سپه سالار و خانواده اش تختش را دوره می کنند . نیمه هوشیار است .
زرین تاج خانوم قربان صدقهاش میرود و باعث و بانی این حال و روزش که منم را لعنت می کند .
پرستار و خدمه ای که پشت تخت را گرفتده اند او را می برند و منی که به زمین چسبیده ام فرصت نمی کنم که قدم پیش بگذارم .
پشت در اتاقش نشسته ام . چند ساعتی از عملش می گذزد و من هنوز نتوانسته ام با خودم کنار بیام و به اتاقش قدم بگذارم .
اگر پسم میزد چه ؟
طاقت نداشتم که او پسم بزند .
درد زیر دلم را یادم رفته است . ضعف دارم . چشم می بندم و سر به نیمکت تکیه می دهم .
نمی دانم چقدر زمان می گذرد ولی صدای زرین تاج خانوم چرتی که نزده ام را پاره می کند .
– اکله خانوم تو که هنوز اینجایی ؟
۳.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.