ققنوس سرخ
part ⁸
دیگه ظرفا تموم بود ساعت 10:25 بود اوفف برم ببینم دیگه باید چیکار کنم
سوهی خانم به طرفم اومد و صندوقچه کوچیکی دستم داد و گفت
سوهی : اینو ببر اتاق ارباب د بعدش برو بخواب
ات : واقعا باشه
صندوقو ازش گرفتموسمت طبقه بالا حرکت کردم صبح هه سو اتاق ارباب رو بهم نشون داد به سمت اتاقش رفتم
قبل از رسیدن به اتاقش خواستم در صندوقو بازکنم ببینم چی توشه که متوجه شدم قفله عیشش رو مخ
در زدم با صدای بمش اجازه داد بیام تو
آروم درو باز کردم که دیدم هه سو روی تخت ارباب نشسته ارباب پشتش به ما بود کنا پنجره داشت سیگار میکشید برام عجیب بود که هه سو توی اتاق بود
ات : ارباب این صندوقو سوهی خانم داد که بیارم اتاقتون
کوک : بزارش روی میزو زود برو به اتاقت
ات : باشه
صندوقو گزاشتم روی میزی که بقل در بود از اتاق خارج شدم
ولی مگه فوضولی میزاشت که برم
کمی صبر کردم که متوجه یه صداهایی از اتاق شدم
چییییی صدای هه سو بود ناله کرد واقعا انتظار نداشتم شتت
سریع به سمت اتاقم رفتمو روی تختم داراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم تا خوابم ببره
.
.
.
.
اوففف این تایمر لعنتی باید الان زنگ می خورد تازه داشتم کراشمو می بوسیدم خدا لعنتت کنه
بلند شدم دست و صورتمو شستمو شستم لباسمو پوشیدم رفتم بیرون همه داشتن صبحانه میخوردن منم نشستم گنارشون صبحونه رو خوردیم و میز صبحونه رو برای ارباب و جیمین و تهیونگ آماده کردیم اوففف لباسام همش کثیف بود لباس برای پوشیدن نداشتم تمام لباسامو برداشتم و انداختم توی سبد و به سمت حیاط رفتم و توی حوضی که گوشه از حیاط بود و بندی کنارش آویزون بود شروع کردم لباسارو شستم
که یهو یه چیزه از روی درخت افتاد روم مار بود جیغ زدم و بلند شدم که جیمین با خنده آز روی درخت بالای سرمپرید پایین داشتم سکته میکردم ماره رو گرفت دستش و به سمتم اومد
جیمین : ات این الکیه نگاش کن چه نازه بیا بش دس بزن (خنده)
ات : جیغغغغ نمیخوام نیارش نزدیکم
داشتم عقب عقب میرفتم که یکی از پشت گرفتم تهیونگ بود
ات : چیکار میکنی ولم کن (دادو بغض)
تهیونگ : ات نگاه ترس نداره که اون پلاستیکیه بیا بهش دست بزن (خنده )
جیمین داشت میومد نزدیکم که ماره رو بیاره طرف دیگه بغضم شکست و گریم گرفت شروع کردم به گریه کردن که جیمین ماره رو انداخت اونور تهیونگم ولم کرد روی زانوم نشستم رو زمین و با دستام صورتمو پوشوندم و گریه میکردم
دوتاشون طرفم اومدن جیمین موهامو نوازش میکرد که آروم شم و تهیونگم آروم کمرم رو نوازش میکرد
بیشعورا خوب آدم میترسه از ترس آدما استفاده میکنین
جیمین : ات ببخشید نمیدونستم اینجوری میشه
تهیونگ : ات کوچولو ببخشید ترسوندیمت
فالو ♡
دیگه ظرفا تموم بود ساعت 10:25 بود اوفف برم ببینم دیگه باید چیکار کنم
سوهی خانم به طرفم اومد و صندوقچه کوچیکی دستم داد و گفت
سوهی : اینو ببر اتاق ارباب د بعدش برو بخواب
ات : واقعا باشه
صندوقو ازش گرفتموسمت طبقه بالا حرکت کردم صبح هه سو اتاق ارباب رو بهم نشون داد به سمت اتاقش رفتم
قبل از رسیدن به اتاقش خواستم در صندوقو بازکنم ببینم چی توشه که متوجه شدم قفله عیشش رو مخ
در زدم با صدای بمش اجازه داد بیام تو
آروم درو باز کردم که دیدم هه سو روی تخت ارباب نشسته ارباب پشتش به ما بود کنا پنجره داشت سیگار میکشید برام عجیب بود که هه سو توی اتاق بود
ات : ارباب این صندوقو سوهی خانم داد که بیارم اتاقتون
کوک : بزارش روی میزو زود برو به اتاقت
ات : باشه
صندوقو گزاشتم روی میزی که بقل در بود از اتاق خارج شدم
ولی مگه فوضولی میزاشت که برم
کمی صبر کردم که متوجه یه صداهایی از اتاق شدم
چییییی صدای هه سو بود ناله کرد واقعا انتظار نداشتم شتت
سریع به سمت اتاقم رفتمو روی تختم داراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم تا خوابم ببره
.
.
.
.
اوففف این تایمر لعنتی باید الان زنگ می خورد تازه داشتم کراشمو می بوسیدم خدا لعنتت کنه
بلند شدم دست و صورتمو شستمو شستم لباسمو پوشیدم رفتم بیرون همه داشتن صبحانه میخوردن منم نشستم گنارشون صبحونه رو خوردیم و میز صبحونه رو برای ارباب و جیمین و تهیونگ آماده کردیم اوففف لباسام همش کثیف بود لباس برای پوشیدن نداشتم تمام لباسامو برداشتم و انداختم توی سبد و به سمت حیاط رفتم و توی حوضی که گوشه از حیاط بود و بندی کنارش آویزون بود شروع کردم لباسارو شستم
که یهو یه چیزه از روی درخت افتاد روم مار بود جیغ زدم و بلند شدم که جیمین با خنده آز روی درخت بالای سرمپرید پایین داشتم سکته میکردم ماره رو گرفت دستش و به سمتم اومد
جیمین : ات این الکیه نگاش کن چه نازه بیا بش دس بزن (خنده)
ات : جیغغغغ نمیخوام نیارش نزدیکم
داشتم عقب عقب میرفتم که یکی از پشت گرفتم تهیونگ بود
ات : چیکار میکنی ولم کن (دادو بغض)
تهیونگ : ات نگاه ترس نداره که اون پلاستیکیه بیا بهش دست بزن (خنده )
جیمین داشت میومد نزدیکم که ماره رو بیاره طرف دیگه بغضم شکست و گریم گرفت شروع کردم به گریه کردن که جیمین ماره رو انداخت اونور تهیونگم ولم کرد روی زانوم نشستم رو زمین و با دستام صورتمو پوشوندم و گریه میکردم
دوتاشون طرفم اومدن جیمین موهامو نوازش میکرد که آروم شم و تهیونگم آروم کمرم رو نوازش میکرد
بیشعورا خوب آدم میترسه از ترس آدما استفاده میکنین
جیمین : ات ببخشید نمیدونستم اینجوری میشه
تهیونگ : ات کوچولو ببخشید ترسوندیمت
فالو ♡
۵.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.