Angel of life and death p12
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
اشک توی چشمای پسرک جمع شده بود... دختر به مرگ خیلی نزدیک بود و اون ترس اینو داشت که اونقدر نتونه قوی باشه تا نجاتش بده.......
فلیکس : آمهههه...
مدام اسمش رو فریاد میزد تا بلکه بتونه پلکاش رو کمی از هم فاصله بده اما بی فایده بود..
با صدا های فریاد فلیکس حالا هیون هم متوجه ی همه چیز شده بود و همینطور که توی چارچوب در ایستاده بود با ترس و شوک به دختری که توی بغل فلیکس خونی بود نگاه میکرد...
فلیکس میدام دستش رو روی خراش روی گردنش میزاشت و سعی میکرد نجاتش بده اما این یک چالش سخت بود..
دوباره و دوباره تلاش کرد...کل اتاق رو نور سفیدی فرا گرفته بود و حالا چشمان پسرک هم سیاهی خودش رو از دست داده بود....داشت از نهایت قدرتش استفاده میکرد تا فقط دخترک رو نجات بده...
بلاخره....بعد از چندمین بار تونست اون زخم رو درمان کنه...اما دخترک همچنان بی هوش توی بغل پسر افتاده بود....
فلیکس دستش رو به زمین گرفت و شدید نفس نفس میزد...مقدار زیادی از قدرتش رو صرف درمان دختر کرده بود و حالا به شدت توی سر تا سر بدنش حس درد و خفگی داشت...
دخترک آروم آروم پلکاشو از هم فاصله داد...چشماش هنوز اشکآلود بود و نگاه پر از خشم و گریونش رو به پسر که همچنان نفس نفس میزد داد...
آمه : چرا نزاشتی بمیرممم؟...چرا هااا چرااا؟
فلیکس نگاه خسته و درموندش رو به دخترک داد...نفس نفس میزد
فلیکس : معلوم هست چی میگی ؟.... لطفاً تمومش کن...
دخترک با گریه...چشمای پر از نفرتش رو به هیونجین داد...اون مرد هنوز توی چارچوب در ایستاده بود اما با پشیمونی سرش پایین بود و جرعت نگاه کردن به چشمان دخترک رو نداشت...
دخترک بلند شد و بدون نگاهی اضافه به هیونجین از کنارش رد شد و از اتاق خارج شد...به سمت حموم رفت و درو محکم به هم کوبید که در با صدای ناهنجاری بسته شد...
هیون نگاه ناراحت و پشیمونش رو به فلیکس که روی زمین نشسته بود و با خشم به مرد نگاه میکرد ، داد..
فلیکس : نمیتونستی جلوی دهنت رو بگیری ؟
با لحنی آروم و بی حس به مرد رو به روش گفت
هیون سرش رو پایین انداخت و با صدایی آغشته به غم و آروم ، لب زد :
هیون : نمیدونستم اینطوری میشه..
فلیکس پوزخند تمسخر آمیزی زد...
فلیکس : نمیدونستی ؟...
صداش رو بالا برد
فلیکس : واقعاً نمیدونستیییی؟
.
.
.
.
#فیکشن
#استری_کیدز
اشک توی چشمای پسرک جمع شده بود... دختر به مرگ خیلی نزدیک بود و اون ترس اینو داشت که اونقدر نتونه قوی باشه تا نجاتش بده.......
فلیکس : آمهههه...
مدام اسمش رو فریاد میزد تا بلکه بتونه پلکاش رو کمی از هم فاصله بده اما بی فایده بود..
با صدا های فریاد فلیکس حالا هیون هم متوجه ی همه چیز شده بود و همینطور که توی چارچوب در ایستاده بود با ترس و شوک به دختری که توی بغل فلیکس خونی بود نگاه میکرد...
فلیکس میدام دستش رو روی خراش روی گردنش میزاشت و سعی میکرد نجاتش بده اما این یک چالش سخت بود..
دوباره و دوباره تلاش کرد...کل اتاق رو نور سفیدی فرا گرفته بود و حالا چشمان پسرک هم سیاهی خودش رو از دست داده بود....داشت از نهایت قدرتش استفاده میکرد تا فقط دخترک رو نجات بده...
بلاخره....بعد از چندمین بار تونست اون زخم رو درمان کنه...اما دخترک همچنان بی هوش توی بغل پسر افتاده بود....
فلیکس دستش رو به زمین گرفت و شدید نفس نفس میزد...مقدار زیادی از قدرتش رو صرف درمان دختر کرده بود و حالا به شدت توی سر تا سر بدنش حس درد و خفگی داشت...
دخترک آروم آروم پلکاشو از هم فاصله داد...چشماش هنوز اشکآلود بود و نگاه پر از خشم و گریونش رو به پسر که همچنان نفس نفس میزد داد...
آمه : چرا نزاشتی بمیرممم؟...چرا هااا چرااا؟
فلیکس نگاه خسته و درموندش رو به دخترک داد...نفس نفس میزد
فلیکس : معلوم هست چی میگی ؟.... لطفاً تمومش کن...
دخترک با گریه...چشمای پر از نفرتش رو به هیونجین داد...اون مرد هنوز توی چارچوب در ایستاده بود اما با پشیمونی سرش پایین بود و جرعت نگاه کردن به چشمان دخترک رو نداشت...
دخترک بلند شد و بدون نگاهی اضافه به هیونجین از کنارش رد شد و از اتاق خارج شد...به سمت حموم رفت و درو محکم به هم کوبید که در با صدای ناهنجاری بسته شد...
هیون نگاه ناراحت و پشیمونش رو به فلیکس که روی زمین نشسته بود و با خشم به مرد نگاه میکرد ، داد..
فلیکس : نمیتونستی جلوی دهنت رو بگیری ؟
با لحنی آروم و بی حس به مرد رو به روش گفت
هیون سرش رو پایین انداخت و با صدایی آغشته به غم و آروم ، لب زد :
هیون : نمیدونستم اینطوری میشه..
فلیکس پوزخند تمسخر آمیزی زد...
فلیکس : نمیدونستی ؟...
صداش رو بالا برد
فلیکس : واقعاً نمیدونستیییی؟
.
.
.
.
۱۱.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.