Angel of life and death p11
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک همینطور که چشمای گریونی داشت سرش رو بالا گرفت و توی چشمای مرد خیره شد..
آمه : فکر کردی آدما از مرگ خوششون نمیاد؟...
فریاد بلندی همینطور که با شدت گریه میکرد زد
آمه : این زندگی مثل بردگیهههه....میفهمییییی؟..
مرد دستاش رو مشت کرد و چشمای قرمزش رو که حالا از عصبانیت بیشتر میدرخشید رو به دخترک داد و فریاد بلندی سر داد :
هیون :جوری با من حرف نزن انگار خیلی درد کشیدی...توی تمام ۲۰ سال زندگیت...تو خوشبخت ترین بودی پس دهنت رو ببنددددد...
دخترک نگاهی نفرت انگیز به مرد انداخت و از روی زمین بلند شد....
آمه : میخوای دهنم رو ببندم؟...
پوزخندی زد
آمه : باشه میبندمش...
قدم هاشو به سمت اتاق برداشت و درو محکم به هم کبود...
فلیکس هم که زانو زده روی زمین نشسته بود بلند شد و با چشمای خشمگینی به هیونجین خیره شد..
فلیکس : تو دیوونه ای؟..معلوم هست چی میگی ؟
هیون نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت
هیون : خواهش میکنم فلیکس ساکت باش...حرف نزن...
پسرک با عصبانیت دندوناش رو به هم فشرد و قدم های محکمش رو به سمت اتاق دختر برداشت...
دستش رو روی در گذاشت و آروم چند دفعه تقی به در زد اما با دریافت نکردن هیچ جوابی از طرف دخترک خودش دست به کار شد و دستگیره رو پایین کشید...
توی شوک فرو رفت...برای یک لحظه روی سر اون پسرک فرشته همه چی خراب شد...با دیدن جسم بی جون دخترک که روی زمین افتاده بود...و از گردنش خونریزی شدیدی داشت....با ترس به سمتش رفت و کنارش به زانو درآورد...
فلیکس : ا..آمه...
به سرعت دستش رو روی پیشونیش گذاشت
فلیکس : اوه...آمهه...
اشک توی چشمای پسرک جمع شده بود...دختر به مرگ خیلی نزدیک بود و اون ترس اینو داشت که اونقدر نتونه قوی باشه تا نجاتش بده.......
.
.
.
.
#فیکشن
#استری_کیدز
دخترک همینطور که چشمای گریونی داشت سرش رو بالا گرفت و توی چشمای مرد خیره شد..
آمه : فکر کردی آدما از مرگ خوششون نمیاد؟...
فریاد بلندی همینطور که با شدت گریه میکرد زد
آمه : این زندگی مثل بردگیهههه....میفهمییییی؟..
مرد دستاش رو مشت کرد و چشمای قرمزش رو که حالا از عصبانیت بیشتر میدرخشید رو به دخترک داد و فریاد بلندی سر داد :
هیون :جوری با من حرف نزن انگار خیلی درد کشیدی...توی تمام ۲۰ سال زندگیت...تو خوشبخت ترین بودی پس دهنت رو ببنددددد...
دخترک نگاهی نفرت انگیز به مرد انداخت و از روی زمین بلند شد....
آمه : میخوای دهنم رو ببندم؟...
پوزخندی زد
آمه : باشه میبندمش...
قدم هاشو به سمت اتاق برداشت و درو محکم به هم کبود...
فلیکس هم که زانو زده روی زمین نشسته بود بلند شد و با چشمای خشمگینی به هیونجین خیره شد..
فلیکس : تو دیوونه ای؟..معلوم هست چی میگی ؟
هیون نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت
هیون : خواهش میکنم فلیکس ساکت باش...حرف نزن...
پسرک با عصبانیت دندوناش رو به هم فشرد و قدم های محکمش رو به سمت اتاق دختر برداشت...
دستش رو روی در گذاشت و آروم چند دفعه تقی به در زد اما با دریافت نکردن هیچ جوابی از طرف دخترک خودش دست به کار شد و دستگیره رو پایین کشید...
توی شوک فرو رفت...برای یک لحظه روی سر اون پسرک فرشته همه چی خراب شد...با دیدن جسم بی جون دخترک که روی زمین افتاده بود...و از گردنش خونریزی شدیدی داشت....با ترس به سمتش رفت و کنارش به زانو درآورد...
فلیکس : ا..آمه...
به سرعت دستش رو روی پیشونیش گذاشت
فلیکس : اوه...آمهه...
اشک توی چشمای پسرک جمع شده بود...دختر به مرگ خیلی نزدیک بود و اون ترس اینو داشت که اونقدر نتونه قوی باشه تا نجاتش بده.......
.
.
.
.
۱۵.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.