Angel of life and death p4
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس نفس عمیقی کشید
فلیکس : اون مثل من یک فرشته بود اما....میشه گفت حدوداً ۳۰۰ سال پیش....بعد از اینکه مجبور شد انسانی که عاشقش شده رو بکشه.....تبدیل به یک شیطان شد....یکی از قدرتمند ترین شیاطین جهنم.....
دخترک سرش رو پایین انداخت
آمه :اوه....
فلیکس روشو به دخترک داد و لبخندی زد
آمه : بازم....ممنون....
فلیکس با لبخند سرش رو تکون داد که دخترک از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هیون روی صندلی میز غذا خوری نشسته بود و سرگرم توپ کوچیک آتیشی توی دستش ، بود
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد
فلیکس هنوز توی اتاق نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود...و هیون...توپ کوچیکی از اتش درست کرده بود و اون رو از دستش به دست دیگش هدایت میکرد و توی حال خودش بود .
دخترم با لیوان قهوه ای که درست کرده بود به سمت میز غذا خوری رفت و روی یکی از صندلی های رو به روی هیون نشست و شروع کرد به خوردن محتوای توی کاپش.
هیون نگاهش رو به تو داد ولی بعد زیاد توجهی نکرد و با توپش مشغول شد.
دخترک لیوان قهوش رو تموم کرد و از روی صندلی بلند شد و مشغول تمیز کردن و برداشتن ظرف های غذای جلوی هیون شد....
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد.
هیون توپ آتشین توی دستش رو ناپدید کرد و با چشمای قرمزش به دخترک خیره شد
هیون :انسان بودن چه حسی داره ؟
همینطور که مشغول بود ، لب زد :
آمه : شیطان بودن چه حسی داره ؟
هیون نفس عمیقی کشید
هیون : آه...حس مزخرف....
دخترک نگاهش رو به مرد داد
آمه : هوم ؟
هیون : خوب..
کمی فکر کرد
هیون : زیاد جالب نیست....هر روز گذروندن توی جهنم....آه...خسته کنندست...
دخترک آروم سرش رو تکون داد...
آمه: زندگی انسان ها هم بستگی داره چطور انسانی باشی....
آمه :برای من...
لبخندی زد
آمه : حس خوبی داره ؟
هیون پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
هیون : اونم همین رو میگفت .....
.
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس نفس عمیقی کشید
فلیکس : اون مثل من یک فرشته بود اما....میشه گفت حدوداً ۳۰۰ سال پیش....بعد از اینکه مجبور شد انسانی که عاشقش شده رو بکشه.....تبدیل به یک شیطان شد....یکی از قدرتمند ترین شیاطین جهنم.....
دخترک سرش رو پایین انداخت
آمه :اوه....
فلیکس روشو به دخترک داد و لبخندی زد
آمه : بازم....ممنون....
فلیکس با لبخند سرش رو تکون داد که دخترک از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هیون روی صندلی میز غذا خوری نشسته بود و سرگرم توپ کوچیک آتیشی توی دستش ، بود
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد
فلیکس هنوز توی اتاق نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود...و هیون...توپ کوچیکی از اتش درست کرده بود و اون رو از دستش به دست دیگش هدایت میکرد و توی حال خودش بود .
دخترم با لیوان قهوه ای که درست کرده بود به سمت میز غذا خوری رفت و روی یکی از صندلی های رو به روی هیون نشست و شروع کرد به خوردن محتوای توی کاپش.
هیون نگاهش رو به تو داد ولی بعد زیاد توجهی نکرد و با توپش مشغول شد.
دخترک لیوان قهوش رو تموم کرد و از روی صندلی بلند شد و مشغول تمیز کردن و برداشتن ظرف های غذای جلوی هیون شد....
دخترک به سمت آشپزخونه رفت و مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد.
هیون توپ آتشین توی دستش رو ناپدید کرد و با چشمای قرمزش به دخترک خیره شد
هیون :انسان بودن چه حسی داره ؟
همینطور که مشغول بود ، لب زد :
آمه : شیطان بودن چه حسی داره ؟
هیون نفس عمیقی کشید
هیون : آه...حس مزخرف....
دخترک نگاهش رو به مرد داد
آمه : هوم ؟
هیون : خوب..
کمی فکر کرد
هیون : زیاد جالب نیست....هر روز گذروندن توی جهنم....آه...خسته کنندست...
دخترک آروم سرش رو تکون داد...
آمه: زندگی انسان ها هم بستگی داره چطور انسانی باشی....
آمه :برای من...
لبخندی زد
آمه : حس خوبی داره ؟
هیون پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
هیون : اونم همین رو میگفت .....
.
۲۱.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.