Angel of life and death p5 ادامه
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس : میدونی...وقتی بچه بودی و گریه ات میگرفت...همیشه من میومدم پشت در کمد و باهات حرف میزدم....
تک خنده ای نسبتاً بلند سر داد
فلیکس : فکر کنم صدام رو نمیشنیدی اما....همیشه آروم میشدی...
سرش رو راحت تر به کمد تکیه داد و همینطور که لبخندی بر لب داشت، ادامه داد....
فلیکس : وقتی بچه بودی و زمین میخوردی....همیشه من بودم که زخمات رو درمان میکردم....وقتایی که مریض میشدی...همیشه من ازت مراقبت میکردم...
خنده ای کرد...
فلیکس : باید خودت رو میدیدی...زمانی که روی گهواره ی کوچیک...درحالی که تکونت میدادم میخندیدی....
با یاد آوری تمام این خاطرات لبخندش بزرگ تر از قبل شد...
نگاهش رو به در کمد که حالا نیمه باز بود و دخترک با چشمای مظلوم نگاهش میکرد داد....
فلیکس لبخندی زد و به دخترک خیره شد
فلیکس :میدونی...تو واقعاً دختر بچه ی نازی بودی...
دخترک حالا کاملا در کمد رو باز کرده بود...اما همچنان سرش پایین بود و میشد فهمید بغض گلوش رو چنگ میندازه...
فلیکس لبخندی پر از محبت زد و دستاش رو برای دخترک باز کرد...
فلیکس : نمیخوای فرشتت رو بعد از ۲۰ سال بغل کنی ؟
با لبخندی مهربون گفت که باعث شد دخترک مظلومانه آروم سرش رو تکون بده و به سمت بغل گرم و نرم مرد رو به روش بره...
خودش رو توی بغل فلیکس جا داد و همینطور که سرش توی سینه ی مردونه ی فلیکس بود، گریه میکرد
مرد دستش رو به سمت موهای دخترک برد و آروم آروم نوازشش میکرد
فلیکس : هومم...دختر کوچولوی من...
.
#فیکشن
#استری_کیدز
فلیکس : میدونی...وقتی بچه بودی و گریه ات میگرفت...همیشه من میومدم پشت در کمد و باهات حرف میزدم....
تک خنده ای نسبتاً بلند سر داد
فلیکس : فکر کنم صدام رو نمیشنیدی اما....همیشه آروم میشدی...
سرش رو راحت تر به کمد تکیه داد و همینطور که لبخندی بر لب داشت، ادامه داد....
فلیکس : وقتی بچه بودی و زمین میخوردی....همیشه من بودم که زخمات رو درمان میکردم....وقتایی که مریض میشدی...همیشه من ازت مراقبت میکردم...
خنده ای کرد...
فلیکس : باید خودت رو میدیدی...زمانی که روی گهواره ی کوچیک...درحالی که تکونت میدادم میخندیدی....
با یاد آوری تمام این خاطرات لبخندش بزرگ تر از قبل شد...
نگاهش رو به در کمد که حالا نیمه باز بود و دخترک با چشمای مظلوم نگاهش میکرد داد....
فلیکس لبخندی زد و به دخترک خیره شد
فلیکس :میدونی...تو واقعاً دختر بچه ی نازی بودی...
دخترک حالا کاملا در کمد رو باز کرده بود...اما همچنان سرش پایین بود و میشد فهمید بغض گلوش رو چنگ میندازه...
فلیکس لبخندی پر از محبت زد و دستاش رو برای دخترک باز کرد...
فلیکس : نمیخوای فرشتت رو بعد از ۲۰ سال بغل کنی ؟
با لبخندی مهربون گفت که باعث شد دخترک مظلومانه آروم سرش رو تکون بده و به سمت بغل گرم و نرم مرد رو به روش بره...
خودش رو توی بغل فلیکس جا داد و همینطور که سرش توی سینه ی مردونه ی فلیکس بود، گریه میکرد
مرد دستش رو به سمت موهای دخترک برد و آروم آروم نوازشش میکرد
فلیکس : هومم...دختر کوچولوی من...
.
۱۹.۴k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.