Angel of life and death p10
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
پسرک آروم در خونه رو باز کرد تا دختر وارد بشه....فضای خونه تاریک بود و دخترک با چشمایی که تازه اشکاش خشک شده بود وارد شد...
هیون توی اون تاریکی نشسته بود و بی حس به نقطه ای خیره بود...
هیون : مرد؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد که باعث شد دخترک بدون نگاهی به هیون که بی تفاوت بهش روی مبل نشسته بود..راهش رو کج کنه و وارد اتاق بشه..
هیون پوزخندی زد
هیون : اون خیلی احمقه...
فلیکس با کلافگی نگاهش رو به مرد داد
فلیکس : خواهش میکنم هیونجین...فعلا ساکت باش..
مرد سرش رو چرخوند و نگاهش رو به فرشته داد
هیون : مگه الکی میگم؟.... واقعاً پیش خودش چی فکر کرده؟....این آدم های فانی...هه(پوزخند ) واقعاً فکر کرده اینقدر ارزشمندن که براشون اینطوری گریه کن....
با باز شدن در اتاق توسط دخترکی که حالا با چشمانی پر از اشک و عصبی بهش خیره شده بود حرفش قطع شد...
آمه : اینکه میخوام تنها باشم آزار دهندست؟...
با صدای تهاجمی و عصبی همینطور که اشک میریخت میگفت
هیون : آره...آزار دهندست...
فلیکس نفسی از کلافگی کشید
فلیکس : آه....هیون....بس کن
دخترک فریاد زد
آمه : مگه از سکوت خوشت نمیاد هاااا؟...پس چرا خفه نمیشیییی؟...چرا چرااااا؟
هیون هم با داد دخترک از روی مبل بلند شد و با فریاد جوابش رو داد...
هیون : فقط یک آدم مرده میفهمیییی اونقدرا هم مهم نیستتتتتت
دخترک به شدت گریه میکرد و این باعث شد روی زانو هایش خم بشه و به زمین بیوفته....
فلیکس : هیون...خفه شوووو...
فلیکس هم فریادی توی صورت هیون زد و به سمت دخترک اومد و شونش رو گرفت...
#فیکشن
#استری_کیدز
پسرک آروم در خونه رو باز کرد تا دختر وارد بشه....فضای خونه تاریک بود و دخترک با چشمایی که تازه اشکاش خشک شده بود وارد شد...
هیون توی اون تاریکی نشسته بود و بی حس به نقطه ای خیره بود...
هیون : مرد؟
فلیکس نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد که باعث شد دخترک بدون نگاهی به هیون که بی تفاوت بهش روی مبل نشسته بود..راهش رو کج کنه و وارد اتاق بشه..
هیون پوزخندی زد
هیون : اون خیلی احمقه...
فلیکس با کلافگی نگاهش رو به مرد داد
فلیکس : خواهش میکنم هیونجین...فعلا ساکت باش..
مرد سرش رو چرخوند و نگاهش رو به فرشته داد
هیون : مگه الکی میگم؟.... واقعاً پیش خودش چی فکر کرده؟....این آدم های فانی...هه(پوزخند ) واقعاً فکر کرده اینقدر ارزشمندن که براشون اینطوری گریه کن....
با باز شدن در اتاق توسط دخترکی که حالا با چشمانی پر از اشک و عصبی بهش خیره شده بود حرفش قطع شد...
آمه : اینکه میخوام تنها باشم آزار دهندست؟...
با صدای تهاجمی و عصبی همینطور که اشک میریخت میگفت
هیون : آره...آزار دهندست...
فلیکس نفسی از کلافگی کشید
فلیکس : آه....هیون....بس کن
دخترک فریاد زد
آمه : مگه از سکوت خوشت نمیاد هاااا؟...پس چرا خفه نمیشیییی؟...چرا چرااااا؟
هیون هم با داد دخترک از روی مبل بلند شد و با فریاد جوابش رو داد...
هیون : فقط یک آدم مرده میفهمیییی اونقدرا هم مهم نیستتتتتت
دخترک به شدت گریه میکرد و این باعث شد روی زانو هایش خم بشه و به زمین بیوفته....
فلیکس : هیون...خفه شوووو...
فلیکس هم فریادی توی صورت هیون زد و به سمت دخترک اومد و شونش رو گرفت...
۱۸.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.