رمان دخترای شیطون
رمان دخترای شیطون
پارت_۷۶
ارسن:خفه شو اه برو تو اون اتاق زهره بهت لباس بده لباستو عوض کن
درو باز کرد منو انداخت تو اتاق
دیدم یه زن با لبای پروتز و چشمای طوسی ابروهای شیطون موهای مشکی اومد سمتم بازومو گرفت انداختم رو تخت
زهره:بشین
شبیه جن بود
نشستم روی تخت
یه کش بهم داد
زهره:موهاتو هر مدلی میخوای ببند بدو
موهامو یه وری بافتم
یه تاپ مشکی داد بهم با یه شلوار جین مشکی تاپرو گرفتمو همینجوری به تاپه نگاه میکردم
زهره:اونجوری نگاه نکن دستور ارسنه
خدا لعنت کنه ارسنو
زهره:برو پشت اون دیوار چوبیه لباستو عدض کن
رفتمسمت ادن دیوار چوبیه
رفتم پشتش
یه اینه قدیم بود
وای خدای من صورتم چی شده گونم کبود لبم زخم شده بود یکی از چشمام دورش کبود بود روی بازوهانن کبود بود
تاپمو در اوردم پهلوم یه گردیه گنده کبود شده بود
ببین چکار کرده باهام
تاپی که بهم داده بود با شلوار پوشیدم اومدم بیرون
زهره با پوزخند سرتا پامو نگاه کرد
رفت سمت در
درو باز کرد و داد زد
زهره:بیا حاضره
ارسن اومد پایین زهره دستمو گرفت از اتاق پرت کرد بیرون درم بست
که اگ ارسن نگرفته بودم میخوردم تو دیوار
خندیدو صورتشو اورد دمه گوشم پایین گوشمو یه ب*و*س*ه زد هولش دادم عقب که از این کارم عصبی شد با پشت دست زد تو گوشم
نگام افتاد به در نه راهرو نگاه کردم تو اونجا ارمیا بود
ارسن که رد نگاهمو گرفت بازومو کشید برد بالا
برد سمت همون اتاق قبلی درو باز کرد انداختم تو اتاق
ارسن:همینجا میمونی جیغ جیغ کنی حسابت با کمربنده
گفت و رفت بیرون
خودمو انداختم روی تخت بیشتر از همه نگران ارمیام وای خدااا
~~~رزا~~~
چشمامو باز کردم خواستم تکون بخورن که نتونستم
دیدم روی صندلیم با طناب منو بستن
تازه یادم افتاد زنگ موبایل دعوای منو اراد
اخرشم که اون ماشین مشکی
یه نگاه به تودم کردم دیدم مانتو و شالنو در اوردن موهامم دورم بازن ای خدا
من اینجا چکار میکنم
وای نه اراد
دیدم اراد نیست
من:ارادددد کسی نیست اراد
یهو در باز شد
با دیدنش حرف تو دهنم ماسید
من:تو
بهنود:اره من
خندید
من:من اینجا چکار میکنم شوهر من کجاست
اومد سمتم چونمو گرفت و فشار داد
بهنود:خفه شو تو هیچیه من نیستی چرا منو اوردی اینجا
بهنود:میخوای بدونی
منتظر نگاش کردم
بهنود:باشه میگم
دقیق یادمه که از بچگیم همه ازمتعریف میکردن و میگفتن که خوشگلم و خوشتیپم برای همین مغرور شدم بزرگتر که شدم دخترا برا سرو دست میشکوندن
اما تو مهمونیه نازیلا یه دختر مو طلایی نظرمو جلب کرد ولی پا نداد هر سری که میدیدمت بدجور خیتم میکردیو زایم میکردی برای همین عقده شد رو دلم
پارت_۷۶
ارسن:خفه شو اه برو تو اون اتاق زهره بهت لباس بده لباستو عوض کن
درو باز کرد منو انداخت تو اتاق
دیدم یه زن با لبای پروتز و چشمای طوسی ابروهای شیطون موهای مشکی اومد سمتم بازومو گرفت انداختم رو تخت
زهره:بشین
شبیه جن بود
نشستم روی تخت
یه کش بهم داد
زهره:موهاتو هر مدلی میخوای ببند بدو
موهامو یه وری بافتم
یه تاپ مشکی داد بهم با یه شلوار جین مشکی تاپرو گرفتمو همینجوری به تاپه نگاه میکردم
زهره:اونجوری نگاه نکن دستور ارسنه
خدا لعنت کنه ارسنو
زهره:برو پشت اون دیوار چوبیه لباستو عدض کن
رفتمسمت ادن دیوار چوبیه
رفتم پشتش
یه اینه قدیم بود
وای خدای من صورتم چی شده گونم کبود لبم زخم شده بود یکی از چشمام دورش کبود بود روی بازوهانن کبود بود
تاپمو در اوردم پهلوم یه گردیه گنده کبود شده بود
ببین چکار کرده باهام
تاپی که بهم داده بود با شلوار پوشیدم اومدم بیرون
زهره با پوزخند سرتا پامو نگاه کرد
رفت سمت در
درو باز کرد و داد زد
زهره:بیا حاضره
ارسن اومد پایین زهره دستمو گرفت از اتاق پرت کرد بیرون درم بست
که اگ ارسن نگرفته بودم میخوردم تو دیوار
خندیدو صورتشو اورد دمه گوشم پایین گوشمو یه ب*و*س*ه زد هولش دادم عقب که از این کارم عصبی شد با پشت دست زد تو گوشم
نگام افتاد به در نه راهرو نگاه کردم تو اونجا ارمیا بود
ارسن که رد نگاهمو گرفت بازومو کشید برد بالا
برد سمت همون اتاق قبلی درو باز کرد انداختم تو اتاق
ارسن:همینجا میمونی جیغ جیغ کنی حسابت با کمربنده
گفت و رفت بیرون
خودمو انداختم روی تخت بیشتر از همه نگران ارمیام وای خدااا
~~~رزا~~~
چشمامو باز کردم خواستم تکون بخورن که نتونستم
دیدم روی صندلیم با طناب منو بستن
تازه یادم افتاد زنگ موبایل دعوای منو اراد
اخرشم که اون ماشین مشکی
یه نگاه به تودم کردم دیدم مانتو و شالنو در اوردن موهامم دورم بازن ای خدا
من اینجا چکار میکنم
وای نه اراد
دیدم اراد نیست
من:ارادددد کسی نیست اراد
یهو در باز شد
با دیدنش حرف تو دهنم ماسید
من:تو
بهنود:اره من
خندید
من:من اینجا چکار میکنم شوهر من کجاست
اومد سمتم چونمو گرفت و فشار داد
بهنود:خفه شو تو هیچیه من نیستی چرا منو اوردی اینجا
بهنود:میخوای بدونی
منتظر نگاش کردم
بهنود:باشه میگم
دقیق یادمه که از بچگیم همه ازمتعریف میکردن و میگفتن که خوشگلم و خوشتیپم برای همین مغرور شدم بزرگتر که شدم دخترا برا سرو دست میشکوندن
اما تو مهمونیه نازیلا یه دختر مو طلایی نظرمو جلب کرد ولی پا نداد هر سری که میدیدمت بدجور خیتم میکردیو زایم میکردی برای همین عقده شد رو دلم
۶۶.۹k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.