رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
#Part_28
#Arsalan
ارسلان:چرا نمیخاین اونا بفهمن؟
اردلان:اینش ب تو ربطی نداره برو بخواب
پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم میخاستم برم سمت اتاق هستی ولی منصرف شدم و به سمت راه پله رفتم تا به دیانا سری بزنم.در اتاقو باز کردم و رفتم تو که دیدم گوشهی تخت خودشو جمع کرده نزدیکتر شدم که دیدم پیراهنمو بغل کرده و خوابیده ناخودآگاه لبخندی مهمون لبام شد و از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق هستی رفتم ،درو باز کردم که دیدم هستی ل.خ.ت روی تخت خوابیده اصلا حوصله نداشتم گوشه تخت خوابیدم تا بیدار نشه ولی سریع برگشتو دستشو برد سمت پیراهنم که گفتم:
ارسلان:هستی خستم
دستشو پس کشید و دورم حلقه کرد و خوابید ولی من فکرم پیش دیانا بود تا موقعی که خوابم برد
*فلشبک به زمانی ک هستی خونه نبود*
(ب نظرتون هستی چرا دیر اومد خونه؟🙃🤔)
#ادامه_دارد
#Part_28
#Arsalan
ارسلان:چرا نمیخاین اونا بفهمن؟
اردلان:اینش ب تو ربطی نداره برو بخواب
پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم میخاستم برم سمت اتاق هستی ولی منصرف شدم و به سمت راه پله رفتم تا به دیانا سری بزنم.در اتاقو باز کردم و رفتم تو که دیدم گوشهی تخت خودشو جمع کرده نزدیکتر شدم که دیدم پیراهنمو بغل کرده و خوابیده ناخودآگاه لبخندی مهمون لبام شد و از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق هستی رفتم ،درو باز کردم که دیدم هستی ل.خ.ت روی تخت خوابیده اصلا حوصله نداشتم گوشه تخت خوابیدم تا بیدار نشه ولی سریع برگشتو دستشو برد سمت پیراهنم که گفتم:
ارسلان:هستی خستم
دستشو پس کشید و دورم حلقه کرد و خوابید ولی من فکرم پیش دیانا بود تا موقعی که خوابم برد
*فلشبک به زمانی ک هستی خونه نبود*
(ب نظرتون هستی چرا دیر اومد خونه؟🙃🤔)
#ادامه_دارد
۶.۴k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.