اشک حسرت پارت ۱۵۴
#اشک حسرت #پارت ۱۵۴
آسمان :
از اتاق اومدم بیرون وسعید رونگاه کردم داشت با امید حرف می زد هدیه صدامون زد واسه شام آرمیس رو بغل کردم ورفتم کنار میز ونشستم هدیه برام غذام کشید میلی به خوردن نداشتم وبه آرمیس غذا می دادم
- دخترم چرا چیزی نمی خوری ؟
حمید : بخور دیگه ببین دخترت نگران نگاهت می کنه
سرمو گرفتم بالا وسعید رو نگاه کردم که رو به روم بود سرش پایین بود وداشت آروم غذاشو می خورد اون چه گناهی داشت پای اونم کشیدم وسط بهش گفتم نامرد این باعث می شد بیشتر ناراحت وعصبی بشم
- بخور دخترم
رومو برگردوندم طرف خاله مهتاب
- نوش جان من نمی تونم بخورم
به آرمیس غذا می دادم وقتی سیر شد بردمش وصورتشو شستم وقتی برگشتم باز همه رفتن سراغ جم کردن وسایل قرار بودفردا عصر اسباب کشی کنن ولی فقط چیزای ضروری چون رفته بودن خرید وخیلی چیزا رو سفارش داده بودن هدیه تو آشپزخونه بود اومد بیرون سعید گفت : هدیه اگه زحمتی نمیشه وسایل اتاق منو جم کن
هدیه : چشم داداش
اومد کنار من وگفت : میای کمک
سعید رو نگاه کردم داشت کارتون ها رو چسب می زد مثله گذشته ها نمی تونستم از قیافه اش بفهمم چطوریه مثله اون موقع ها که به من حسی نداشت
همراه هدیه رفتم اتاق سعید دوتادچمدون آورد ولباس های سعید رو قشنگ تا می زد می زاشت تو چمدون
هدیه : نیای کمک هان
در یکی از کمدها رو باز کردم وسایل از قبیل عطروکروات وسایل شخصی بود یه بسته هم بود که از رو کنجکاوی بازش کردم
هدیه : آسمان اینارو بزار تو اون کارتون
تو جعبه همون گردنبند ی بود که بهم داده بود
- هدیه جان فقط یه دست لباس واسه فردام بزار
برگشتم سعید بود وکنار در وایساده بود نگاهم کرد بعدم نگاهش سُر خورد اومد پایین وگردنبند رو تو دستم دید روشو برگردوند واز اتاق رفت بیرون گردنبند رو گذاشتم سر جاش فکر کنم کارم خیلی بد بود
آسمان :
از اتاق اومدم بیرون وسعید رونگاه کردم داشت با امید حرف می زد هدیه صدامون زد واسه شام آرمیس رو بغل کردم ورفتم کنار میز ونشستم هدیه برام غذام کشید میلی به خوردن نداشتم وبه آرمیس غذا می دادم
- دخترم چرا چیزی نمی خوری ؟
حمید : بخور دیگه ببین دخترت نگران نگاهت می کنه
سرمو گرفتم بالا وسعید رو نگاه کردم که رو به روم بود سرش پایین بود وداشت آروم غذاشو می خورد اون چه گناهی داشت پای اونم کشیدم وسط بهش گفتم نامرد این باعث می شد بیشتر ناراحت وعصبی بشم
- بخور دخترم
رومو برگردوندم طرف خاله مهتاب
- نوش جان من نمی تونم بخورم
به آرمیس غذا می دادم وقتی سیر شد بردمش وصورتشو شستم وقتی برگشتم باز همه رفتن سراغ جم کردن وسایل قرار بودفردا عصر اسباب کشی کنن ولی فقط چیزای ضروری چون رفته بودن خرید وخیلی چیزا رو سفارش داده بودن هدیه تو آشپزخونه بود اومد بیرون سعید گفت : هدیه اگه زحمتی نمیشه وسایل اتاق منو جم کن
هدیه : چشم داداش
اومد کنار من وگفت : میای کمک
سعید رو نگاه کردم داشت کارتون ها رو چسب می زد مثله گذشته ها نمی تونستم از قیافه اش بفهمم چطوریه مثله اون موقع ها که به من حسی نداشت
همراه هدیه رفتم اتاق سعید دوتادچمدون آورد ولباس های سعید رو قشنگ تا می زد می زاشت تو چمدون
هدیه : نیای کمک هان
در یکی از کمدها رو باز کردم وسایل از قبیل عطروکروات وسایل شخصی بود یه بسته هم بود که از رو کنجکاوی بازش کردم
هدیه : آسمان اینارو بزار تو اون کارتون
تو جعبه همون گردنبند ی بود که بهم داده بود
- هدیه جان فقط یه دست لباس واسه فردام بزار
برگشتم سعید بود وکنار در وایساده بود نگاهم کرد بعدم نگاهش سُر خورد اومد پایین وگردنبند رو تو دستم دید روشو برگردوند واز اتاق رفت بیرون گردنبند رو گذاشتم سر جاش فکر کنم کارم خیلی بد بود
۸.۴k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.