اشک حسرت پارت ۱۵۶
#اشک حسرت #پارت ۱۵۶
سعید :
سرمیز صبحانه حمید حسابی داشت اذیتم می کرد عصبی نگاهش کردم وگفتم : کافیه دیگه حمید حوصله ندارم
مادر نگاهم کرد وگفت : چی شده پسرم انگار حالت خوب نیست
- خوبم فقط خیلی بی حوصلهام
حمید : انقدر کار می ریزیم سرت یادت بره بی حوصلگی یعنی چی
- سهیل اینا نیومدن؟
حمید : چراقایمشون کردیم چشم نخورن
نگاهش کردم مادر زد زیر خنده
- تو دیگه چقدر با مزه شدی حمید
حمید : همیشه بودم داداشم خوشگم
موهام ریخت بهم ورفت منم بلند شدم واز مادر بخاطرصبحانه تشکر کردم رفتم اتاقم وآماده شدم اومدم بیرون حمید دم در وایساده بود
- چیه ؟
حمید : وسیله ندارم بابا برسونم
- باشه بریم چرا زود جبهه می گیری
رفتیم. وسوار ماشین شدیم حمید رو رسوندم سر کارش وخودمم رفتم سر کارم بازم انقدر کارایه شرکت بهم ریخته بود وقت سر خاروندنم نداشتم تا وقت نهار که رفتم تو سالن نهار چون ازغذاشون خوشم نمیومد چند لقمه خوردم وموبایلمو برداشتم نگاهی کردم یه شماره بود که بهم مسیج داده بود مسیج رو که خوندم فهمیدم آسمانه حالا که اون برگشته بود وبدون هیچ مانعی می شد بهش پیام بدم نمی تونستم این کارو کنم می شدم یه آدم فرصت طلب اونم حالا انقدد مشکل داشت که من نرم طرفش بهتربود باید می سپردمش به زمان
- سلام
دستی به شونم خورد سرمو بلند کردم واز دیدن آیدین جا خوردم رو به روم نشست وگفت : مثله همیشه که کم خورد خراکی
- اینجا چیکار می کنی ؟
آیدین : اومدم حرف بزنیم داداش
- می شنوم
آیدین : فکر نکن چون از آسمان جدا شدم می زارم کسی طرفش بیاد
- چرا به من میگی
پوزخندی زد وگفت : اگه دوسش نداری صابت کن ونرو طرفش
- من خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم واینکه برم طرف اون یا نه بازم به خودم مربوطه حواست به رفتارت باشه آیدین اگه حرفی نمی زنم وسکوت می کنم می خوام حرمت ها شکسته نشه
آیدین : چقدرم تو حرمت گذاشتی به دوستایمون وعشق من
- تو نگه داشتی .عشقی که میگی همون کبودی هایی بود که بهش هدیه می کردی ؟ یا بی حرمتی که تو خونه ای دوستت به خواهرش کردی ؟ حرف از مردونگی وعشق ودوستی نزن که حالم بهم می خوره
خم شدم طرفش وگفتم : چیکار کردی که خودکشی کرد ..اسمتو می زاری مرد ؟!
آیدین : حرفامو زدم سعید طرف اون نمیری
- منم حرفامو زدم
بلند شدم وا سالن غذا خوری شرکت اومدم بیرون ورفتم بالا سر کارم آیدین دیگه چقدر رو داشت من جای اون بودم آب می شدم می رفتم زیر زمین
سعید :
سرمیز صبحانه حمید حسابی داشت اذیتم می کرد عصبی نگاهش کردم وگفتم : کافیه دیگه حمید حوصله ندارم
مادر نگاهم کرد وگفت : چی شده پسرم انگار حالت خوب نیست
- خوبم فقط خیلی بی حوصلهام
حمید : انقدر کار می ریزیم سرت یادت بره بی حوصلگی یعنی چی
- سهیل اینا نیومدن؟
حمید : چراقایمشون کردیم چشم نخورن
نگاهش کردم مادر زد زیر خنده
- تو دیگه چقدر با مزه شدی حمید
حمید : همیشه بودم داداشم خوشگم
موهام ریخت بهم ورفت منم بلند شدم واز مادر بخاطرصبحانه تشکر کردم رفتم اتاقم وآماده شدم اومدم بیرون حمید دم در وایساده بود
- چیه ؟
حمید : وسیله ندارم بابا برسونم
- باشه بریم چرا زود جبهه می گیری
رفتیم. وسوار ماشین شدیم حمید رو رسوندم سر کارش وخودمم رفتم سر کارم بازم انقدر کارایه شرکت بهم ریخته بود وقت سر خاروندنم نداشتم تا وقت نهار که رفتم تو سالن نهار چون ازغذاشون خوشم نمیومد چند لقمه خوردم وموبایلمو برداشتم نگاهی کردم یه شماره بود که بهم مسیج داده بود مسیج رو که خوندم فهمیدم آسمانه حالا که اون برگشته بود وبدون هیچ مانعی می شد بهش پیام بدم نمی تونستم این کارو کنم می شدم یه آدم فرصت طلب اونم حالا انقدد مشکل داشت که من نرم طرفش بهتربود باید می سپردمش به زمان
- سلام
دستی به شونم خورد سرمو بلند کردم واز دیدن آیدین جا خوردم رو به روم نشست وگفت : مثله همیشه که کم خورد خراکی
- اینجا چیکار می کنی ؟
آیدین : اومدم حرف بزنیم داداش
- می شنوم
آیدین : فکر نکن چون از آسمان جدا شدم می زارم کسی طرفش بیاد
- چرا به من میگی
پوزخندی زد وگفت : اگه دوسش نداری صابت کن ونرو طرفش
- من خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم واینکه برم طرف اون یا نه بازم به خودم مربوطه حواست به رفتارت باشه آیدین اگه حرفی نمی زنم وسکوت می کنم می خوام حرمت ها شکسته نشه
آیدین : چقدرم تو حرمت گذاشتی به دوستایمون وعشق من
- تو نگه داشتی .عشقی که میگی همون کبودی هایی بود که بهش هدیه می کردی ؟ یا بی حرمتی که تو خونه ای دوستت به خواهرش کردی ؟ حرف از مردونگی وعشق ودوستی نزن که حالم بهم می خوره
خم شدم طرفش وگفتم : چیکار کردی که خودکشی کرد ..اسمتو می زاری مرد ؟!
آیدین : حرفامو زدم سعید طرف اون نمیری
- منم حرفامو زدم
بلند شدم وا سالن غذا خوری شرکت اومدم بیرون ورفتم بالا سر کارم آیدین دیگه چقدر رو داشت من جای اون بودم آب می شدم می رفتم زیر زمین
۱۲.۷k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.