معجزه عشق prt 20**
#معجزه_عشق #prt_20**
جین یونگ :
درسته جلوی اون دخترا با لحن کاملا خونسردی حرف زدم ولی در حقیقت داشتم از درون میسوزم چجور به خودش جرئت داده یکی از کتابای مورد علاقه ی منو خراب کنه،،با فکر پلیدی که به سرم زد با پوزخندی زیر لب زمزمه کردم بچرخ تا بچرخیم هستی خانم یذره از چادر فاصله گرفته بودم و پیش یکی از درختا وایساده بودم و انگار دیوونه ها گاهی میخندیدم و به نقشه ی شومم فکر میکردم،،واقعا از عذاب دادن تو دختره ی زبون نفهم لذت میبردم همینجوری که غرق در افکارم بودم با دستی که رو شونم قرار گرفت و حرفی که با صدای خیلی بلندی تو اون جنگل تاریک پیچید،،ترسیدم و از جام پریدم
+عوووووی یارو،،فک کنم بالاخره دیوونه شدی(جالب اینجان بعد زد زیر خنده)نگاه با اینکه به نظرم واقعا حقت بود اون کتابت رو بسوزنم ولی از اونجایی که خیلی مهربون هستم،،میخام کتاب خودمو بهت بدم...مطمئن باش عین همون کتابه هست باز خندید
با چشمایی که دقیقا اینجوری شده بود نگاش کردم و با صدای ملایم و جدی ای بهش گفتم واااای باورش سخته تو خیلی خیلی مهربونی ..همزمان با حرفم کتابو از داخل دستش کشیدم و با لحن مسقره ای گفتم : ولی مهربونیت به درد عمت میخوره همون لحظه کتابو داخل تاریکی پرت کردم...هستی اولش خیلی پوکر به من که در حال خندیدن بودم نگاه کرد بعدشم گفت"یذره شعورم نداری" و ول کرد و رفت،،،منم چند دقیقه ی دیگه همونجا وایسادم و با فکر به فردا و نقشه ی پلیدم لبخند به لب به سمت چادرها راه افتادم
فردا صبح
نیاز :
چشمامو به سختی باز کردم،،کمرم خیلی درد میکرد و خشک شده بود از بچگی رو تخت میخابیدم و بدجور بهش عادت داشتم جوری ک اگه رو زمین میخابیدم واقعا کمرم داغون میشد هنسفیریمو داخل گوشم گذاشتم و با موهای ژولیده ام که خیلی پف کرده بود، چشایی که مطمئن بودم اندازه ی خط باز شده و لبای سفیدم و پوست خیلی سفید ترم به سمت دستشویی که همون اطراف بود حرکت کردم بعد از انجام عملیات مربوطه همونجا بساط آرایش کردنم راه انداختم..یه دفعه یادم افتاد خیلی وقته نرفتم داخل اینستا و اینجا مطمئنن آنتن نداشت اعصابم به هم ریخت..طبق عادت هر روز صبحم شروع به قدم زدن کردم واااای چه لذتی میده همونجا چند تا سلفیم گرفتم یهو به ذهنم رسید که گوشیمو از حالت پرواز خارج کنم و به دنبال یذره آنتن بگردم معتادم خودتونین
راوی :
جکسون آروم آروم تو خونه ی بم بم قدم برمیداشت،ولی هر چی جلو تر میرفت بیشتر متوجه ی خالی بودن خونه میشد.دلش بیشتر شور زد از صبح که اومده بود فقط مشغوله تماس گرفتن با اعضا بود و بی پاسخ موندن تماساش و خالی بودن خونه ی تک تک اعضا باعث نگرانیش شده بود
راستش بیشتر میترسید،، از اینکه بلایی سرشون اومده باشه خیلی میترسید ماشین رو برداشت و به سمت کمپانی حرکت کرد تا همه چیزو به جی وای پی بگه...
اگه جی وای پی میفهمید که دخترا با پسرا همخونه بودن همه چیز برای هر دو تا گروه تموم میشد و جکسون بی خبر از همه چیز به سمت جی وای پی حرکت کرد و در همون حالم آخرین شانس خودشو امتحان کرد و به یوگی زنگ زد
یوگیوم :
صبح خیلی خیلی زود یهو از خواب نازم بیدار شدم هر کاری کردم و هر چقدر که سر جام تکون خوردم تنها نتیجه ای که داشت این بود که جین یونگ هیونگ با عصبانیت بلند شد و گفت"سر صبحی باز خر شدی" و با همون عصبانیت گرفت خوابید تصمیم گرفتم بلند شم و به دستشویی برم وقتی از چادر بیرون اومدم با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدم همون دختره نیاز شبیه جن شده بود،یه شلوارم پاش بود یه لنگش تا وسطای رونش بود یکیش تا موچ پاهاش،،کلن یه وضعی بود،پشت در دستشویی وایسادم تا هر موقع اومد بیرون بترسونمش ولی هر چی صبر کردم بیرون نیومد پس راهمو به سمت سرویس بهداشتی بغل دستم کج کردم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم که باز نیازو دیدم که از چادر بیرون اومده بود و به لطف معجزه ی آرایش از لولو به هلو تبدیل شده بود دلم میخواست پشت سرش برم تا بالاخره یه جای وحشتناک گیرش بیارم و بترسونمش انقد گیر گوشیش و آنتن بود که اصلا متوجه ی من نشد منم گوشیم دستم بود مطمئن بودم حالا حالاها آنتن پیدا نمیکنه همونجوری دنبالش راه میرفتم که همزمان با صدای شاد نیاز که گفت وااااای آنتن داره گوشیم زنگ زد با دیدن اسم تماس گیرنده ابروهام بالا پریدن"جکسون هیونگ"
پایان پارت 20
@Lovefic_got7
جین یونگ :
درسته جلوی اون دخترا با لحن کاملا خونسردی حرف زدم ولی در حقیقت داشتم از درون میسوزم چجور به خودش جرئت داده یکی از کتابای مورد علاقه ی منو خراب کنه،،با فکر پلیدی که به سرم زد با پوزخندی زیر لب زمزمه کردم بچرخ تا بچرخیم هستی خانم یذره از چادر فاصله گرفته بودم و پیش یکی از درختا وایساده بودم و انگار دیوونه ها گاهی میخندیدم و به نقشه ی شومم فکر میکردم،،واقعا از عذاب دادن تو دختره ی زبون نفهم لذت میبردم همینجوری که غرق در افکارم بودم با دستی که رو شونم قرار گرفت و حرفی که با صدای خیلی بلندی تو اون جنگل تاریک پیچید،،ترسیدم و از جام پریدم
+عوووووی یارو،،فک کنم بالاخره دیوونه شدی(جالب اینجان بعد زد زیر خنده)نگاه با اینکه به نظرم واقعا حقت بود اون کتابت رو بسوزنم ولی از اونجایی که خیلی مهربون هستم،،میخام کتاب خودمو بهت بدم...مطمئن باش عین همون کتابه هست باز خندید
با چشمایی که دقیقا اینجوری شده بود نگاش کردم و با صدای ملایم و جدی ای بهش گفتم واااای باورش سخته تو خیلی خیلی مهربونی ..همزمان با حرفم کتابو از داخل دستش کشیدم و با لحن مسقره ای گفتم : ولی مهربونیت به درد عمت میخوره همون لحظه کتابو داخل تاریکی پرت کردم...هستی اولش خیلی پوکر به من که در حال خندیدن بودم نگاه کرد بعدشم گفت"یذره شعورم نداری" و ول کرد و رفت،،،منم چند دقیقه ی دیگه همونجا وایسادم و با فکر به فردا و نقشه ی پلیدم لبخند به لب به سمت چادرها راه افتادم
فردا صبح
نیاز :
چشمامو به سختی باز کردم،،کمرم خیلی درد میکرد و خشک شده بود از بچگی رو تخت میخابیدم و بدجور بهش عادت داشتم جوری ک اگه رو زمین میخابیدم واقعا کمرم داغون میشد هنسفیریمو داخل گوشم گذاشتم و با موهای ژولیده ام که خیلی پف کرده بود، چشایی که مطمئن بودم اندازه ی خط باز شده و لبای سفیدم و پوست خیلی سفید ترم به سمت دستشویی که همون اطراف بود حرکت کردم بعد از انجام عملیات مربوطه همونجا بساط آرایش کردنم راه انداختم..یه دفعه یادم افتاد خیلی وقته نرفتم داخل اینستا و اینجا مطمئنن آنتن نداشت اعصابم به هم ریخت..طبق عادت هر روز صبحم شروع به قدم زدن کردم واااای چه لذتی میده همونجا چند تا سلفیم گرفتم یهو به ذهنم رسید که گوشیمو از حالت پرواز خارج کنم و به دنبال یذره آنتن بگردم معتادم خودتونین
راوی :
جکسون آروم آروم تو خونه ی بم بم قدم برمیداشت،ولی هر چی جلو تر میرفت بیشتر متوجه ی خالی بودن خونه میشد.دلش بیشتر شور زد از صبح که اومده بود فقط مشغوله تماس گرفتن با اعضا بود و بی پاسخ موندن تماساش و خالی بودن خونه ی تک تک اعضا باعث نگرانیش شده بود
راستش بیشتر میترسید،، از اینکه بلایی سرشون اومده باشه خیلی میترسید ماشین رو برداشت و به سمت کمپانی حرکت کرد تا همه چیزو به جی وای پی بگه...
اگه جی وای پی میفهمید که دخترا با پسرا همخونه بودن همه چیز برای هر دو تا گروه تموم میشد و جکسون بی خبر از همه چیز به سمت جی وای پی حرکت کرد و در همون حالم آخرین شانس خودشو امتحان کرد و به یوگی زنگ زد
یوگیوم :
صبح خیلی خیلی زود یهو از خواب نازم بیدار شدم هر کاری کردم و هر چقدر که سر جام تکون خوردم تنها نتیجه ای که داشت این بود که جین یونگ هیونگ با عصبانیت بلند شد و گفت"سر صبحی باز خر شدی" و با همون عصبانیت گرفت خوابید تصمیم گرفتم بلند شم و به دستشویی برم وقتی از چادر بیرون اومدم با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدم همون دختره نیاز شبیه جن شده بود،یه شلوارم پاش بود یه لنگش تا وسطای رونش بود یکیش تا موچ پاهاش،،کلن یه وضعی بود،پشت در دستشویی وایسادم تا هر موقع اومد بیرون بترسونمش ولی هر چی صبر کردم بیرون نیومد پس راهمو به سمت سرویس بهداشتی بغل دستم کج کردم و بعد از شستن دست و صورتم بیرون اومدم که باز نیازو دیدم که از چادر بیرون اومده بود و به لطف معجزه ی آرایش از لولو به هلو تبدیل شده بود دلم میخواست پشت سرش برم تا بالاخره یه جای وحشتناک گیرش بیارم و بترسونمش انقد گیر گوشیش و آنتن بود که اصلا متوجه ی من نشد منم گوشیم دستم بود مطمئن بودم حالا حالاها آنتن پیدا نمیکنه همونجوری دنبالش راه میرفتم که همزمان با صدای شاد نیاز که گفت وااااای آنتن داره گوشیم زنگ زد با دیدن اسم تماس گیرنده ابروهام بالا پریدن"جکسون هیونگ"
پایان پارت 20
@Lovefic_got7
۱۲.۶k
۳۰ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.