معجزه عشق prt 21
#معجزه_عشق #prt_21
**************
جکسون :
با شنیدن صدای بوق تلفن یوگی یذره از استرسم کم شد،،وقتی تلفنش بوق میخوره یعنی الان آنتن داره..به ده تا بوق نرسیده که یوگیوم جواب داد
+الو،،سلام هیونگ
_سلام یوگی،،شماها کجایین من صبح اومدم سئول و خیلی نگرانتون شدم،،هر چی به تلفتون زنگ زدم هیچکدومتون جواب ندادین من الان جلوی در ساختمون جی وای پی هستم میخواستم برم با پارک جی..
وسط حرفام پرید و با صدای مضطربی گفت:
_چ..چییییی؟؟هیونگ تو چک..چکار کردی؟هیونگ لطفا سریع از اون ساختمون فاصله بگیر بدوووو
+باشه یوگیوم فقط یه سوال مارک الان کجاس؟؟حالش خوبه؟؟
_معلومه هیونگ خوابه حالشم خیلی خوبه،،پس بگو چرا نگران..
خواست حرفشو ادامه بده که صدای جیغ جیغو یه دختر از اون خط پیچید :
__عووووی یااارو تو اینجا چکار داری
خواستم ازش بپرسم اون دختر کیه که یوگی سریع گفت
+هیونگ من باید برم یه آدرس برات میفرسم بیا همونجا،،دلم برات تنگ شده بای
یوگیوم :
وقتی تماس رو قطع کردم به جیغ جیغ کردنای نیاز توجهی نکردم و فقط بهش گفتم بدووو باید بریم،،،بعدش با عجله به سمت چادرا دوییدم،،خیلی خیلییی تند سریع به اونجا رسیدم و همه ی اعضا رو بیدار کردم و به همشون گفتم جکسون هیونگ اومده و باید سریع بریم...وقتی خبرو شنیدن همه اشون مخصوصا مارک هیونگ خیلی خیلی خوشحال شدن و سریع وسایلمونو جمع کردیم تا بریم،،جه بوم هیونگم پیش دخترا رفتو بهشون گفت"حاضر شین میخایم بریم،،تا 20 دقعه دیگه حاضر باشین وگرنه ولتون میکنیم و میریم و خودتون باید تو این جاده ی خطرناک بیاین"نیازم پورخندی زد و گفت"جه بوم،،عزیزم امری فرمانی دیگه نداری" با این حرفش کل دخترا زدن زیر خنده و جه بوم هیونگم بهش پوزخندی زد و رفت،،یه لحظه دلم برای دوست پسر این دختر سوخت بدبخت چی میکشه از دست این...
کامیلا :
بیشتر از اینکه به حرفای جی بی دقت کنم به قیافه ی جین یونگ دقت کردم همش با یه شیطنت خاصی به هستی نگاه میکرد،،ولی هستی خیلی بی توجه بود بهش تو همین فکرا بودم که نیاز اومد و موهامو بهم ریخت و گفت"تا فردا صبح میخای به این نقطه نگاه کنی،،هععععی امان از عاشقی..از عادم یه اسکول میسازه"برگشتم به سمتشو گفتم"بسوزه پدر تجربه" خواست جوابمو بده که نجوا گفت"بچه ها اونا به چه اجازه ای به ما دستور دادن من میخوام تا 40 دقعه طولش بدم،،رفتن هم مشکلی نداره به درک"زدم زیر خنده و موافقت خودمو اعلام کرد هستی هم با لحن شیطونی گفت"40 دقعه کمه ها"بعدش با آروم ترین سرعت ممکن و ریلکس ترین حالت ممکن وسایلامونو جمع کردیم
جه بوم :
به عصبانیت نگاهی به ساعتم کردم الان دقیقا 45 دقعه از وقتی ک به دخترا گفتم بیان گذشته بود و ازشون هیچ خبری نبود...از یه طرف میخواستم ول کنم و برم از یه طرف دیگه نسبت به اون دخترا خیلی حس مسئولیت داشتم همونجوری داشتم تو ذهنم با خودم سر رفتن و نرفتن جنگ میکردم که یه دفعه بم بم گفت"هیونگ بیا بریم،یه دفعه که جاشون انداختیم خودشون میفهمن باید زودی بیان"مارک هیونگ گفت"آره جه بوم بیا بریم من دلم خیلی برای جکسون تنگ شده،،بدو بریم"هنونجور تو ماشین داشتیم سر رفتن و موندن بحث میکردیم که دخترا اومدن و با خنده و شوخی مزخرفی سوار ماشینشون شدن بعدش بدون توجه به ما حرکت کردن،،چقد اینا پررو بودن انگار نه انگار الان یه ساعته ما رو اینجا قال گذاشتن همون لحظه یوگیومم که پشت فرمون نشسته بود با سرعت زیادی حرکت کرد و از ماشین دخترا گذشت،،چند ثانیه گذشته بود که ماشین اونا از کنار ما رد شد انگار با هم کورس گذاشتیم پشت ماشینشون نمیدونم کی نشسته بود ولی عالی می رفت..تا رسیدن به خونه همینجور با هم کورس گذاشتیم آخرشم هیچکدوم درست حسابی برنده نشدیم..با تموم دقتم نگاه کردم تا ببینم کی پشت فرمون نشسته بود که با دیدن نیاز ابروهام بالا پریدن خواستم بهش چیزی بگم یا حرفی بزنم که با شنیدن صدای ناباور جکسون همه سرامون به سمتش چرخید
+اینجا چه خبره؟؟
پایان پارت 21
@Lovefic_got7
**************
جکسون :
با شنیدن صدای بوق تلفن یوگی یذره از استرسم کم شد،،وقتی تلفنش بوق میخوره یعنی الان آنتن داره..به ده تا بوق نرسیده که یوگیوم جواب داد
+الو،،سلام هیونگ
_سلام یوگی،،شماها کجایین من صبح اومدم سئول و خیلی نگرانتون شدم،،هر چی به تلفتون زنگ زدم هیچکدومتون جواب ندادین من الان جلوی در ساختمون جی وای پی هستم میخواستم برم با پارک جی..
وسط حرفام پرید و با صدای مضطربی گفت:
_چ..چییییی؟؟هیونگ تو چک..چکار کردی؟هیونگ لطفا سریع از اون ساختمون فاصله بگیر بدوووو
+باشه یوگیوم فقط یه سوال مارک الان کجاس؟؟حالش خوبه؟؟
_معلومه هیونگ خوابه حالشم خیلی خوبه،،پس بگو چرا نگران..
خواست حرفشو ادامه بده که صدای جیغ جیغو یه دختر از اون خط پیچید :
__عووووی یااارو تو اینجا چکار داری
خواستم ازش بپرسم اون دختر کیه که یوگی سریع گفت
+هیونگ من باید برم یه آدرس برات میفرسم بیا همونجا،،دلم برات تنگ شده بای
یوگیوم :
وقتی تماس رو قطع کردم به جیغ جیغ کردنای نیاز توجهی نکردم و فقط بهش گفتم بدووو باید بریم،،،بعدش با عجله به سمت چادرا دوییدم،،خیلی خیلییی تند سریع به اونجا رسیدم و همه ی اعضا رو بیدار کردم و به همشون گفتم جکسون هیونگ اومده و باید سریع بریم...وقتی خبرو شنیدن همه اشون مخصوصا مارک هیونگ خیلی خیلی خوشحال شدن و سریع وسایلمونو جمع کردیم تا بریم،،جه بوم هیونگم پیش دخترا رفتو بهشون گفت"حاضر شین میخایم بریم،،تا 20 دقعه دیگه حاضر باشین وگرنه ولتون میکنیم و میریم و خودتون باید تو این جاده ی خطرناک بیاین"نیازم پورخندی زد و گفت"جه بوم،،عزیزم امری فرمانی دیگه نداری" با این حرفش کل دخترا زدن زیر خنده و جه بوم هیونگم بهش پوزخندی زد و رفت،،یه لحظه دلم برای دوست پسر این دختر سوخت بدبخت چی میکشه از دست این...
کامیلا :
بیشتر از اینکه به حرفای جی بی دقت کنم به قیافه ی جین یونگ دقت کردم همش با یه شیطنت خاصی به هستی نگاه میکرد،،ولی هستی خیلی بی توجه بود بهش تو همین فکرا بودم که نیاز اومد و موهامو بهم ریخت و گفت"تا فردا صبح میخای به این نقطه نگاه کنی،،هععععی امان از عاشقی..از عادم یه اسکول میسازه"برگشتم به سمتشو گفتم"بسوزه پدر تجربه" خواست جوابمو بده که نجوا گفت"بچه ها اونا به چه اجازه ای به ما دستور دادن من میخوام تا 40 دقعه طولش بدم،،رفتن هم مشکلی نداره به درک"زدم زیر خنده و موافقت خودمو اعلام کرد هستی هم با لحن شیطونی گفت"40 دقعه کمه ها"بعدش با آروم ترین سرعت ممکن و ریلکس ترین حالت ممکن وسایلامونو جمع کردیم
جه بوم :
به عصبانیت نگاهی به ساعتم کردم الان دقیقا 45 دقعه از وقتی ک به دخترا گفتم بیان گذشته بود و ازشون هیچ خبری نبود...از یه طرف میخواستم ول کنم و برم از یه طرف دیگه نسبت به اون دخترا خیلی حس مسئولیت داشتم همونجوری داشتم تو ذهنم با خودم سر رفتن و نرفتن جنگ میکردم که یه دفعه بم بم گفت"هیونگ بیا بریم،یه دفعه که جاشون انداختیم خودشون میفهمن باید زودی بیان"مارک هیونگ گفت"آره جه بوم بیا بریم من دلم خیلی برای جکسون تنگ شده،،بدو بریم"هنونجور تو ماشین داشتیم سر رفتن و موندن بحث میکردیم که دخترا اومدن و با خنده و شوخی مزخرفی سوار ماشینشون شدن بعدش بدون توجه به ما حرکت کردن،،چقد اینا پررو بودن انگار نه انگار الان یه ساعته ما رو اینجا قال گذاشتن همون لحظه یوگیومم که پشت فرمون نشسته بود با سرعت زیادی حرکت کرد و از ماشین دخترا گذشت،،چند ثانیه گذشته بود که ماشین اونا از کنار ما رد شد انگار با هم کورس گذاشتیم پشت ماشینشون نمیدونم کی نشسته بود ولی عالی می رفت..تا رسیدن به خونه همینجور با هم کورس گذاشتیم آخرشم هیچکدوم درست حسابی برنده نشدیم..با تموم دقتم نگاه کردم تا ببینم کی پشت فرمون نشسته بود که با دیدن نیاز ابروهام بالا پریدن خواستم بهش چیزی بگم یا حرفی بزنم که با شنیدن صدای ناباور جکسون همه سرامون به سمتش چرخید
+اینجا چه خبره؟؟
پایان پارت 21
@Lovefic_got7
۱۱.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.