پارت ۲۶رومان آغوشت آرامش جهانست🔱
پارت ۲۶رومان آغوشت آرامش جهانست🔱
سرمو گذاشتم رو زمین که یکی دستشو گذاشت دور کمرم و منو کشید سمت خودش ،خواستم سرمو بیارم بالا که تیر اندازی شد ،محمد جواد :آرام با بابام پشت فرش های اهری قایم بشین الان بچه های ستاد میان بدوین زود باشین بابا برو
با بابای محمد جواد رفتم پشت فرش هااا
بابای محمدجواد :دختر از کنار من و محمد جواد جم نمیخواری
دستشو برد و یه تفنگ از زیر فرشته در اورد
بابای محمدجواد:نترس دخترم من پلیسم
من :من..م..ن مگه چیکار کردم دنبالمن 😢
بابای محمدجواد:دختر اروم باش برو سمت راست اونجا پیش فرش هایی که سر پا هستن
بدو بدو رفتم سمت فرش های گوشه ی مغازه آروم نشستم 😢 😢 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
باهم در گیر شده بودن سر و کله پلیسا و همون آدم های که داشت بابای محمد جواد باهاشون حرف میزد پیدا شد ، همشون رو کشتن به جز دوتاشون که یکیش از کنار ماشین کمی سرشو اورد کنار و گفت :ما فقط اون دختر رو میخوایم بهمون بدینش خودمون میرم با پای خودمون
صدای ارسلانه☺ ارع صدای خودشه
ارسلان :پشت چشمتو دیدی دختر عموی منو هم میبینی 😬
صدای شلیک دیگه نمیومد ،همه جا در سکوت و آرامش بود ،اروم از پشت فرش ها اومدم بیرون بابا بزرگ سرگردون همه جارو نگاه،سمت چپ و سمت راست مغازه رو داشت نگاه میکرد و دنبال من میگشت،
من :بابا بزرگگگگگگگگگگ😭 😭 😭 😭 😭
بابا بزرگ سرشو برگردون منو دید چشماش اشکی بود 😭 😭 😭 😭
بابا بزرگ :جونم دخترم
با تمام سرعتم دویدم سمت بابا بزرگ و گرفتمش داخل بغلم 😘 😘 😘 😘 😘 😘
یه کم که دو نفرمون اروم شدیدم ،بابا بزرگ گفت باید بریم کارا رو سپرد دست محمد جواد اینا ،سوار ماشین شدیم ،یه کم که جلو تر رفتیم این که راه خونه نیست با بابزرگ ولی سکوت کرد فقط اشک بود که رو گونش پایین میومد ، سکوت کردم جلو بیمارستان وایستاد ،
من :بابا بزرگ من حالم خوبه دکتر نیاز ندارم بریم خونه میخوام برم پیش مادر جونمممممم😍
بابا بزرگ :پیاده شو دخترم
تا خواستم جوابش بدم پاده شد و رفت داخل بیمارستان منم دنبالش اروم اروم دنبالش رفتم
داخل راه رو همه بودن ،یکی یکی سلام کردیم ،چی شده چرا همشون غمگین هستن😞
من: چیییییییی شدههههههههههه یکی یه چیزی بگه
ساحل :مامان بزرگ نیمه سکته کرده الان هم داخل آی سی یو 😭 😭 😭 😭 😭 😭 دکترا گفتن
هق هقش دیگه نذاشت بقیه حرفشو بزنه
پاهام بی جون شد و افتادم زمین 😭 😭 😭 😭 😭
فقط صدای جیغغغغغغغغغغم بود که داخل بیمارستان به گوش میرسید نههههههههه جیغغغغغغغغغ مامان بزرگگگگگگگگگگگگگ
ساحل و سمانه اومدن طرفم که آروممم کننن ولی زدمشون کناررررر
پوریا اومد بغلم کنه که ارسلان گفت نهههههههههه
همه با تعجب نگاهش کردن دیدم با دو دوید سمت پشت سر من برگشتم که دیدم بابا بزرگ زانو زد دستش رو قلبشه
دویدم سمت بابا بزرگ دستشو تو دستم گرفتم یه دستمو گذاشتم رو قلبش و اروم آروم بهش ماساژ دادم
در اتاق آی سی یو باز شد سریع سرمو برگردوندم سمت در
دکتر :معجزست ،مادر بزرگتون به هوش اومدن ،
بابا بزرگ دست منو زد کنار و یه ضرب بلند شد رفت داخل اتاق ،اشکام رو پس زدم رفتم پشت شیشه ای سی یو
دستم گذاشتم رو شیشه و نگاه مامان بزرگ کردم ،سنگینی نگاهم که حس کرد نگاهم کرد ، صدای دستگاه ها بیشتر شد از پشت شیشه براش بوس فرستادم و اشاره کردم گریه نه
و اروم از کنار شیشه اومدم و رو صندلی که کناریش ارسلان نشسته بود نشستم ،
ارسلان :ارام چیز ؟
من :ارسلان من دیگه نا ندارم ،یه کم خستگی از تنم در برع میام میشینم هر چی دوست داشتی بهم بگو ،حوصله اخم و تخم کردنات هم ندارم 😴 😴 😴
چشمامو گذاشتم رو هم و خوابیدم ....
سرمو گذاشتم رو زمین که یکی دستشو گذاشت دور کمرم و منو کشید سمت خودش ،خواستم سرمو بیارم بالا که تیر اندازی شد ،محمد جواد :آرام با بابام پشت فرش های اهری قایم بشین الان بچه های ستاد میان بدوین زود باشین بابا برو
با بابای محمد جواد رفتم پشت فرش هااا
بابای محمدجواد :دختر از کنار من و محمد جواد جم نمیخواری
دستشو برد و یه تفنگ از زیر فرشته در اورد
بابای محمدجواد:نترس دخترم من پلیسم
من :من..م..ن مگه چیکار کردم دنبالمن 😢
بابای محمدجواد:دختر اروم باش برو سمت راست اونجا پیش فرش هایی که سر پا هستن
بدو بدو رفتم سمت فرش های گوشه ی مغازه آروم نشستم 😢 😢 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
باهم در گیر شده بودن سر و کله پلیسا و همون آدم های که داشت بابای محمد جواد باهاشون حرف میزد پیدا شد ، همشون رو کشتن به جز دوتاشون که یکیش از کنار ماشین کمی سرشو اورد کنار و گفت :ما فقط اون دختر رو میخوایم بهمون بدینش خودمون میرم با پای خودمون
صدای ارسلانه☺ ارع صدای خودشه
ارسلان :پشت چشمتو دیدی دختر عموی منو هم میبینی 😬
صدای شلیک دیگه نمیومد ،همه جا در سکوت و آرامش بود ،اروم از پشت فرش ها اومدم بیرون بابا بزرگ سرگردون همه جارو نگاه،سمت چپ و سمت راست مغازه رو داشت نگاه میکرد و دنبال من میگشت،
من :بابا بزرگگگگگگگگگگ😭 😭 😭 😭 😭
بابا بزرگ سرشو برگردون منو دید چشماش اشکی بود 😭 😭 😭 😭
بابا بزرگ :جونم دخترم
با تمام سرعتم دویدم سمت بابا بزرگ و گرفتمش داخل بغلم 😘 😘 😘 😘 😘 😘
یه کم که دو نفرمون اروم شدیدم ،بابا بزرگ گفت باید بریم کارا رو سپرد دست محمد جواد اینا ،سوار ماشین شدیم ،یه کم که جلو تر رفتیم این که راه خونه نیست با بابزرگ ولی سکوت کرد فقط اشک بود که رو گونش پایین میومد ، سکوت کردم جلو بیمارستان وایستاد ،
من :بابا بزرگ من حالم خوبه دکتر نیاز ندارم بریم خونه میخوام برم پیش مادر جونمممممم😍
بابا بزرگ :پیاده شو دخترم
تا خواستم جوابش بدم پاده شد و رفت داخل بیمارستان منم دنبالش اروم اروم دنبالش رفتم
داخل راه رو همه بودن ،یکی یکی سلام کردیم ،چی شده چرا همشون غمگین هستن😞
من: چیییییییی شدههههههههههه یکی یه چیزی بگه
ساحل :مامان بزرگ نیمه سکته کرده الان هم داخل آی سی یو 😭 😭 😭 😭 😭 😭 دکترا گفتن
هق هقش دیگه نذاشت بقیه حرفشو بزنه
پاهام بی جون شد و افتادم زمین 😭 😭 😭 😭 😭
فقط صدای جیغغغغغغغغغغم بود که داخل بیمارستان به گوش میرسید نههههههههه جیغغغغغغغغغ مامان بزرگگگگگگگگگگگگگ
ساحل و سمانه اومدن طرفم که آروممم کننن ولی زدمشون کناررررر
پوریا اومد بغلم کنه که ارسلان گفت نهههههههههه
همه با تعجب نگاهش کردن دیدم با دو دوید سمت پشت سر من برگشتم که دیدم بابا بزرگ زانو زد دستش رو قلبشه
دویدم سمت بابا بزرگ دستشو تو دستم گرفتم یه دستمو گذاشتم رو قلبش و اروم آروم بهش ماساژ دادم
در اتاق آی سی یو باز شد سریع سرمو برگردوندم سمت در
دکتر :معجزست ،مادر بزرگتون به هوش اومدن ،
بابا بزرگ دست منو زد کنار و یه ضرب بلند شد رفت داخل اتاق ،اشکام رو پس زدم رفتم پشت شیشه ای سی یو
دستم گذاشتم رو شیشه و نگاه مامان بزرگ کردم ،سنگینی نگاهم که حس کرد نگاهم کرد ، صدای دستگاه ها بیشتر شد از پشت شیشه براش بوس فرستادم و اشاره کردم گریه نه
و اروم از کنار شیشه اومدم و رو صندلی که کناریش ارسلان نشسته بود نشستم ،
ارسلان :ارام چیز ؟
من :ارسلان من دیگه نا ندارم ،یه کم خستگی از تنم در برع میام میشینم هر چی دوست داشتی بهم بگو ،حوصله اخم و تخم کردنات هم ندارم 😴 😴 😴
چشمامو گذاشتم رو هم و خوابیدم ....
۹.۶k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.