پارت ۲۷
پارت ۲۷
از زبان ارسلان*
وقتی فهمیدم آرام داخل مغازه فرش فروشیه محمد جواد ایناست پوریا و ارمان رو کنار زدم و رفتم سمت ماشین سوار شدم و پامو گذاشتم رو گاز،نمیدونم چم شده ،وقتی فهمیدم ارامو دزدیدن نفسم گرفت در حد سه ثانیه ،وقتی دیدم با اون لباسی که تنش بود و سر بانپیچی شدش خونم به جوش اومد ،
مامان بزرگ هم بخاطر دوری از آرام و دزدیدنش نزدیک بود سکته کنه که سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی ارام فهمیدحال زارش و گریه اش حالمو بد میکرد دلم میخواست باعث و بانی گریه اش رو با دستام خفه کنم ،
الان هم که رو شونه ام خوابش برده 😍
از چشماش خوشم میاد پر از ارامش و شیطنته
چی؟؟ من !!!من چی گفتم ؟نه باو فقط چشماش بد نیست
قلبم ارومه آرومه اصلا چرا یه ارامش خاصی دارم الان ؟؟؟؟
وجدان :مال اینکه ارام پیشته
وجدان جان خفه لطفا تمام ربطش اینکه مامان بزرگ حالش خوب شده
داشتم با خودم حرف میزدم خودمو متقاعد کنم که
پوریا :ارسلان
گفتم جان داداش ☺
پوریا :بابا گفت بریم خونه هیچکس اینجا نمونه
گفتم باشه بریم
پوریا ،اومد دستشو بزار رو پیشونیه آرام ناخوداگاه دستمو بلند کردم دستشو گرفتم ،با تعجب نگاهم کرد
پوریا :ارسلان چته ؟
جواب پوریا رو ندادم
ساحل :من جایی نمیام
رزیتا:منم نمیام خونه
همشون مخالفت کردن ،آروم خدمو کشیدم کنار آرام خوابیدن رو صندلی بود دستمو گذاشتم زیر کمرش دست دیگه هم زیر پاش بلندش کردم از در بیمارستان زدم بیرون همشون با تعجب نگاهم میکردن بیخیالشون
رفتم کنار درختی که داخل محوطه بیمارستان بود ارامو گذاشتم رو زمین سرشو نذاشتم زمین کتمو یه دستی در اوردم گذاشتمش زیر سر آرام
رو صورتش ناخداگاه دقیق شدم لبای غنچه ای که خودشون قرمز بودن معلوم بود رژی نزده ،ابرو های دخترونه مشکی و صورتی صاف ،دستمو بردم جلو صورتش که لمسش کنم بین راه دستمو کشیدم کنار
ارسلاننننن چته ؟چرا این جوری میکنی اهههههههههه ،چرا من این جوری شدم
یک ماه بعد ☺
تمام امتحانامو به خوبی پشت سر گذاشتم ،و این خیلی خوش حالم میکرد که درسمو میخونم و بابا بزرگ هم هوامو دارع ☺
ساحل :آرامممممممممممممم
من :جون دلممممممممم
ساحل :میخوایم بریم شمال ایول بریم ویلامون خوشبگذرونیم
من :جونمییییییی جون آخ جونممممممم
من :ساحل کی حرکت میکنیم ؟
ساحل :بزار این ارسلان بیاد ببینم چی میشه
من :اون برج زحرمار هم میخواد بیاد مگه
ساحل :هر سال همگی خانوادگی میریم اخ جون دریا اوففففف تو هم هستی امسال دیگه بهترین سفر میشه
بلند شدم از رو مبل داخل اتاقم رو میر آرایشمو نگاه کردم شونه ام نیستش 😕 ای بابا این کجاست ؟
ساحللللللللللللل
ساحل :جونم آروم خانم
من :هوی ساحل دریا کو شونه من صبحی دست تو بود که
ساحل :ارام نمیدونم کجاست ،تازشم بی بی خاتون صبح اومد اناقت تمیز کرد
ای بابا حالا چیکار کنم من میرم پایین بپرم ببینم شونه ام کجاست ( یه پیراهن به رنگ قرمز که آستینش حریر بود با یه شلوار مشکی تنگ و صندل مشکیم )موخامو باز کرده بودم شونه کنم ،دیگه نبستمش ،از راه پل مارپیچی اومدم پایین رفتم آشپز خونه بی بی خاتون بی بی خاتون هر چی صداش میزنم نیستش انگار ای بابا
برگشتم برم سمت اتاقم ،ارسلان رو دیدم داخل سالن ورودی چشماش خیر به کمرم بود ،دستمو کشیدم رو کمر دیدم چیزی نیست ،خوب دقت کردم گجا رو نگاه میکنه ، وای من موهام باز که واای بدو رفتم بالا سمت اتاقم
شونه پیدا نکردم رفتم موهامو گیس کردم یه گل سر خوشگل هم زدم به موهام رفتم پایین پیش عمو داشت برنامه سفر رو میچید
گفتم سلامممممممم عمو خودم
عمو محمد علی :سلام دختر گلم
من عمو فقط برنامتون رو جور تنظیم کنین زود بریم شمال
عمو محمد علی :اگر همه تا یه ساعت دیگه اماده بشن میتونیم حرکت کنیم
من :عمو جدی میگی ؟
عمو محمد علی :ارع دختر
رو کردم سمت دخترا گفتم بدویننن اماده بشین هر کی یه طرفی رفت منم رفتم داخل اتاقم ،
ساک برام بی بی هاتون اورد ،هر چی لباس میخواستم گذاشتم داخل کیف ،یه کوله پشتی و کارتم و گوشیم و هدفنم ، اینا رو تازه بابا بزرگ برام گرفته بود همه وسایلم جمع کردم زیپ کول پشتیم بستم کشون کشون وسایلم تا نزدیک پل اوردم که حسن بادیگار بابا بزرگ وسایلمو برد پایین
عمو محمد علی : ارمان و پوریا و ساحل و رزیتا شما با ماشین پوریا ،سهیل و بارمان و آذیتا و ژیلا شما هم با بارمان
ارسلان :عمو ارام هم با من میاد
تا اومدم بگم نمیام رفت سمت ماشینش و نشست پشت فرمون
اوففففف از دست این اخمو 😐
گفتم من با این نمیرم همه خندیدن سوار شدن منم رفتم سمت ماشین ارسلان در عقبو باز کردم که گفت :بشین جلو
....
از زبان ارسلان*
وقتی فهمیدم آرام داخل مغازه فرش فروشیه محمد جواد ایناست پوریا و ارمان رو کنار زدم و رفتم سمت ماشین سوار شدم و پامو گذاشتم رو گاز،نمیدونم چم شده ،وقتی فهمیدم ارامو دزدیدن نفسم گرفت در حد سه ثانیه ،وقتی دیدم با اون لباسی که تنش بود و سر بانپیچی شدش خونم به جوش اومد ،
مامان بزرگ هم بخاطر دوری از آرام و دزدیدنش نزدیک بود سکته کنه که سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی ارام فهمیدحال زارش و گریه اش حالمو بد میکرد دلم میخواست باعث و بانی گریه اش رو با دستام خفه کنم ،
الان هم که رو شونه ام خوابش برده 😍
از چشماش خوشم میاد پر از ارامش و شیطنته
چی؟؟ من !!!من چی گفتم ؟نه باو فقط چشماش بد نیست
قلبم ارومه آرومه اصلا چرا یه ارامش خاصی دارم الان ؟؟؟؟
وجدان :مال اینکه ارام پیشته
وجدان جان خفه لطفا تمام ربطش اینکه مامان بزرگ حالش خوب شده
داشتم با خودم حرف میزدم خودمو متقاعد کنم که
پوریا :ارسلان
گفتم جان داداش ☺
پوریا :بابا گفت بریم خونه هیچکس اینجا نمونه
گفتم باشه بریم
پوریا ،اومد دستشو بزار رو پیشونیه آرام ناخوداگاه دستمو بلند کردم دستشو گرفتم ،با تعجب نگاهم کرد
پوریا :ارسلان چته ؟
جواب پوریا رو ندادم
ساحل :من جایی نمیام
رزیتا:منم نمیام خونه
همشون مخالفت کردن ،آروم خدمو کشیدم کنار آرام خوابیدن رو صندلی بود دستمو گذاشتم زیر کمرش دست دیگه هم زیر پاش بلندش کردم از در بیمارستان زدم بیرون همشون با تعجب نگاهم میکردن بیخیالشون
رفتم کنار درختی که داخل محوطه بیمارستان بود ارامو گذاشتم رو زمین سرشو نذاشتم زمین کتمو یه دستی در اوردم گذاشتمش زیر سر آرام
رو صورتش ناخداگاه دقیق شدم لبای غنچه ای که خودشون قرمز بودن معلوم بود رژی نزده ،ابرو های دخترونه مشکی و صورتی صاف ،دستمو بردم جلو صورتش که لمسش کنم بین راه دستمو کشیدم کنار
ارسلاننننن چته ؟چرا این جوری میکنی اهههههههههه ،چرا من این جوری شدم
یک ماه بعد ☺
تمام امتحانامو به خوبی پشت سر گذاشتم ،و این خیلی خوش حالم میکرد که درسمو میخونم و بابا بزرگ هم هوامو دارع ☺
ساحل :آرامممممممممممممم
من :جون دلممممممممم
ساحل :میخوایم بریم شمال ایول بریم ویلامون خوشبگذرونیم
من :جونمییییییی جون آخ جونممممممم
من :ساحل کی حرکت میکنیم ؟
ساحل :بزار این ارسلان بیاد ببینم چی میشه
من :اون برج زحرمار هم میخواد بیاد مگه
ساحل :هر سال همگی خانوادگی میریم اخ جون دریا اوففففف تو هم هستی امسال دیگه بهترین سفر میشه
بلند شدم از رو مبل داخل اتاقم رو میر آرایشمو نگاه کردم شونه ام نیستش 😕 ای بابا این کجاست ؟
ساحللللللللللللل
ساحل :جونم آروم خانم
من :هوی ساحل دریا کو شونه من صبحی دست تو بود که
ساحل :ارام نمیدونم کجاست ،تازشم بی بی خاتون صبح اومد اناقت تمیز کرد
ای بابا حالا چیکار کنم من میرم پایین بپرم ببینم شونه ام کجاست ( یه پیراهن به رنگ قرمز که آستینش حریر بود با یه شلوار مشکی تنگ و صندل مشکیم )موخامو باز کرده بودم شونه کنم ،دیگه نبستمش ،از راه پل مارپیچی اومدم پایین رفتم آشپز خونه بی بی خاتون بی بی خاتون هر چی صداش میزنم نیستش انگار ای بابا
برگشتم برم سمت اتاقم ،ارسلان رو دیدم داخل سالن ورودی چشماش خیر به کمرم بود ،دستمو کشیدم رو کمر دیدم چیزی نیست ،خوب دقت کردم گجا رو نگاه میکنه ، وای من موهام باز که واای بدو رفتم بالا سمت اتاقم
شونه پیدا نکردم رفتم موهامو گیس کردم یه گل سر خوشگل هم زدم به موهام رفتم پایین پیش عمو داشت برنامه سفر رو میچید
گفتم سلامممممممم عمو خودم
عمو محمد علی :سلام دختر گلم
من عمو فقط برنامتون رو جور تنظیم کنین زود بریم شمال
عمو محمد علی :اگر همه تا یه ساعت دیگه اماده بشن میتونیم حرکت کنیم
من :عمو جدی میگی ؟
عمو محمد علی :ارع دختر
رو کردم سمت دخترا گفتم بدویننن اماده بشین هر کی یه طرفی رفت منم رفتم داخل اتاقم ،
ساک برام بی بی هاتون اورد ،هر چی لباس میخواستم گذاشتم داخل کیف ،یه کوله پشتی و کارتم و گوشیم و هدفنم ، اینا رو تازه بابا بزرگ برام گرفته بود همه وسایلم جمع کردم زیپ کول پشتیم بستم کشون کشون وسایلم تا نزدیک پل اوردم که حسن بادیگار بابا بزرگ وسایلمو برد پایین
عمو محمد علی : ارمان و پوریا و ساحل و رزیتا شما با ماشین پوریا ،سهیل و بارمان و آذیتا و ژیلا شما هم با بارمان
ارسلان :عمو ارام هم با من میاد
تا اومدم بگم نمیام رفت سمت ماشینش و نشست پشت فرمون
اوففففف از دست این اخمو 😐
گفتم من با این نمیرم همه خندیدن سوار شدن منم رفتم سمت ماشین ارسلان در عقبو باز کردم که گفت :بشین جلو
....
۱۳.۱k
۲۳ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.