پارت ۲۵رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۲۵رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
تمام انرژیمو جمع کردم و دویدم سمت اون طرف خیابون کاری به بوق بوق کردنای ماشین هااا هم نداشتم 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
من چه ابلهه بودم که باور کرد ادم خوبیه ادرین ،خانواده به اون خوبی ،صدام میزد به ایستم ،هر چه تند تر میدویدم ،که چشمم به کتاب خونه افتاد که شلوغ و انگار یه ادم مهم اونجا بود که این قدر شلوغ
دویدم خودمو بین جمعیت جا دادم ،از بینشون یکی یکی رد شدم رفتم سمت اون طرف خیابون از همین طرف دیدم که ادرین و چند نفر دارن داخل جمعیت دنبالم میگردن خودمو به دو رسوندم داخل یه کوچه چشمم به یه سطل زباله بزرگ افتاد ،رفتم و پشتش قایم شدم ،نمی تونستم درست نفس بکشم ،لعنتی وقتی بهم شک وارد میشد یا میترسیدم یا اعصبانی بودم تنگی نفسم شروع میشد ، خدایا خودت کمکم کن ،چشمامو گذاشتم روهم که ارسلان اومد جلو چشمام ،سرمو تکون دادم تا از جلو چشمامو برع ،اصلا چرا چسمامو گذاشتم رو هم ارسلان اومد جلو چشمممم😨 😵 😵 😵 😵 😵
یه کم که نفس کشیدنم بهتر شد اروم شروع کردم نفس کشیدن ،نگاهی به داخل کوچه کردم نه از اون کثافت خبری نبود بلند شدم آروم اروم رفتم سمت بیرون کوچه که پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم ،زمین 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
سرم خورد به اسفالت و میسوخت ،بلند شدم باید بریم باید پاشم ،من میتونم ،لنگون لنگون رفتم سمت مغازه بزرگی که فرش فروشی بود ،پیرمرد مسنی پشت میز بود ،سنگینیه نگاهوحس کرد سرشون چرخوند منو دید،رفتم سمت مغازه و رفتم داخل
پیرمرد :سلام دخترم چیزی شده ؟سرت زخم ،ببا بیا اینجا بشین
من :سل..ا..م ساعت چند ؟
پیرمرد :پسرم محمد جواد بدو بیا ،سرشو برگردونسمت من دخترم ساعت یک شبه
نه مگه میشه همین الان بعد ظهر بود که باورم نمیشه ساعت یک
محمد جواد :جانم بابا
پیرمرد :پسرم برو جعبه کمک های اولیه رو بیار
محمد جواد چشم بابا اینم جعبه کمک های اولیه
پیرمرد :دختر میخوام یه کم الکل بزنم به زخمت یه کم میسوزه ولی اروم باش
شروع کرده به پانسمان کردن سرم بدجور میسوخت و درد میکرد اشکم در اومد
محمد جواد :خانم حداقل بگین کی هستین تا زنگ بزنم خانوادتون بیان دنبالتون
پیرمرد :پسرم حالش زیاد خوب نیست بزار یه کم اروم بشه
با چشمای پر از تشکر به پیرمرد نگاه کردم
سرم گذاشتم لب مبل و دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد
**********************
با سر و صدای زیادی بلند شدم از خواب،چشمامو که باز کردم دیدم یه جمعیت جمع شدن داخل مغازه همشون هم هیکلی
پیرمرد :ببنین با همتونم باید پیداش کنین ،باید پیدا بشه دختر برادرم چنگیز تمام منطقه شمال و غرب تهران رو بگردین ،حالا هم برین زود
محمد جواد :بابا تمام تهران خودشون الک کردن ،ازش خبری نیست
اروم گفتم سلام
پیرمرد :سلام دختر خوب خوابیدی ؟
من :ببخشید نباید اینجا میخوابیدم
پیرمرد :دخترم این جوری نگو گرسنه هستی الان میگم برات غذا بیارن
یه مرد به سرت اومد داخل مغازه
مرد :آقا فهمیدم چجوری دختر رو بردن
پیرمرد :چجوری ؟
مرد :آقا اون پسر بود ،یه مرد دیگه خودشو جای اون پسر جا گذاشته بود صورتش هم طی چند تا عمل اونی شده که میخواستن
پیرمرد :آهان دارم براش فقط دخترمو پیدا کنین اون یادگار بهترین دوستمه
پیرمرد :دختر چی میخوری بگم برات بیارن
من :ببخشید میتونم اسم و فامیلیتون بدونم ،این جوری سختمه صداتون بزنم
پیرمرد :من علی کیان مهر هستم ،تاجر بزرگ فرش
من :خوشبختم میشه بهم تلفن بدین میخوام به خانوادم خبر بدم
پیرمرد :دختر اول میشه برسم کی هستی ؟
اسم پدر و مادرت ؟
چشمامپر اشک شد گفتم پدر و مادرم رحمت خدا رفتن
پیرمرد خب همونا که الان پیششونی و زندگیتو باهاشون میگذرونی یا اصلا خاله ای عمه ای عمو ای ؟اصلا اسمت چیه و فامیلت ؟
من : من پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم اسمم و فامیلم ارام بزرگ نیا 😊
پیرمرد چنان اومد طرفم که ترسیدم خودمو کشیدم کنار
پیرمرد :تو ...تو نوه داریوش بزرگ نیایی،یادگار دوستم
اومد طرفم بغلم کرد و شونه هاش لرزید
خودمو کشیدم از داخل بغلش بیرون رو بهش گفتم اقا شما کی هستین ؟
پیرمرد :من دوست صمیمیه بابات بودم دوستی که حاظر بودیم جونمون رو برا هم بدیم محمد جواد زنگ بزن اقای بزرگ نیا زود باش
با بابا بزرگ حرف
تمام انرژیمو جمع کردم و دویدم سمت اون طرف خیابون کاری به بوق بوق کردنای ماشین هااا هم نداشتم 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
من چه ابلهه بودم که باور کرد ادم خوبیه ادرین ،خانواده به اون خوبی ،صدام میزد به ایستم ،هر چه تند تر میدویدم ،که چشمم به کتاب خونه افتاد که شلوغ و انگار یه ادم مهم اونجا بود که این قدر شلوغ
دویدم خودمو بین جمعیت جا دادم ،از بینشون یکی یکی رد شدم رفتم سمت اون طرف خیابون از همین طرف دیدم که ادرین و چند نفر دارن داخل جمعیت دنبالم میگردن خودمو به دو رسوندم داخل یه کوچه چشمم به یه سطل زباله بزرگ افتاد ،رفتم و پشتش قایم شدم ،نمی تونستم درست نفس بکشم ،لعنتی وقتی بهم شک وارد میشد یا میترسیدم یا اعصبانی بودم تنگی نفسم شروع میشد ، خدایا خودت کمکم کن ،چشمامو گذاشتم روهم که ارسلان اومد جلو چشمام ،سرمو تکون دادم تا از جلو چشمامو برع ،اصلا چرا چسمامو گذاشتم رو هم ارسلان اومد جلو چشمممم😨 😵 😵 😵 😵 😵
یه کم که نفس کشیدنم بهتر شد اروم شروع کردم نفس کشیدن ،نگاهی به داخل کوچه کردم نه از اون کثافت خبری نبود بلند شدم آروم اروم رفتم سمت بیرون کوچه که پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم ،زمین 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭
سرم خورد به اسفالت و میسوخت ،بلند شدم باید بریم باید پاشم ،من میتونم ،لنگون لنگون رفتم سمت مغازه بزرگی که فرش فروشی بود ،پیرمرد مسنی پشت میز بود ،سنگینیه نگاهوحس کرد سرشون چرخوند منو دید،رفتم سمت مغازه و رفتم داخل
پیرمرد :سلام دخترم چیزی شده ؟سرت زخم ،ببا بیا اینجا بشین
من :سل..ا..م ساعت چند ؟
پیرمرد :پسرم محمد جواد بدو بیا ،سرشو برگردونسمت من دخترم ساعت یک شبه
نه مگه میشه همین الان بعد ظهر بود که باورم نمیشه ساعت یک
محمد جواد :جانم بابا
پیرمرد :پسرم برو جعبه کمک های اولیه رو بیار
محمد جواد چشم بابا اینم جعبه کمک های اولیه
پیرمرد :دختر میخوام یه کم الکل بزنم به زخمت یه کم میسوزه ولی اروم باش
شروع کرده به پانسمان کردن سرم بدجور میسوخت و درد میکرد اشکم در اومد
محمد جواد :خانم حداقل بگین کی هستین تا زنگ بزنم خانوادتون بیان دنبالتون
پیرمرد :پسرم حالش زیاد خوب نیست بزار یه کم اروم بشه
با چشمای پر از تشکر به پیرمرد نگاه کردم
سرم گذاشتم لب مبل و دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد
**********************
با سر و صدای زیادی بلند شدم از خواب،چشمامو که باز کردم دیدم یه جمعیت جمع شدن داخل مغازه همشون هم هیکلی
پیرمرد :ببنین با همتونم باید پیداش کنین ،باید پیدا بشه دختر برادرم چنگیز تمام منطقه شمال و غرب تهران رو بگردین ،حالا هم برین زود
محمد جواد :بابا تمام تهران خودشون الک کردن ،ازش خبری نیست
اروم گفتم سلام
پیرمرد :سلام دختر خوب خوابیدی ؟
من :ببخشید نباید اینجا میخوابیدم
پیرمرد :دخترم این جوری نگو گرسنه هستی الان میگم برات غذا بیارن
یه مرد به سرت اومد داخل مغازه
مرد :آقا فهمیدم چجوری دختر رو بردن
پیرمرد :چجوری ؟
مرد :آقا اون پسر بود ،یه مرد دیگه خودشو جای اون پسر جا گذاشته بود صورتش هم طی چند تا عمل اونی شده که میخواستن
پیرمرد :آهان دارم براش فقط دخترمو پیدا کنین اون یادگار بهترین دوستمه
پیرمرد :دختر چی میخوری بگم برات بیارن
من :ببخشید میتونم اسم و فامیلیتون بدونم ،این جوری سختمه صداتون بزنم
پیرمرد :من علی کیان مهر هستم ،تاجر بزرگ فرش
من :خوشبختم میشه بهم تلفن بدین میخوام به خانوادم خبر بدم
پیرمرد :دختر اول میشه برسم کی هستی ؟
اسم پدر و مادرت ؟
چشمامپر اشک شد گفتم پدر و مادرم رحمت خدا رفتن
پیرمرد خب همونا که الان پیششونی و زندگیتو باهاشون میگذرونی یا اصلا خاله ای عمه ای عمو ای ؟اصلا اسمت چیه و فامیلت ؟
من : من پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم اسمم و فامیلم ارام بزرگ نیا 😊
پیرمرد چنان اومد طرفم که ترسیدم خودمو کشیدم کنار
پیرمرد :تو ...تو نوه داریوش بزرگ نیایی،یادگار دوستم
اومد طرفم بغلم کرد و شونه هاش لرزید
خودمو کشیدم از داخل بغلش بیرون رو بهش گفتم اقا شما کی هستین ؟
پیرمرد :من دوست صمیمیه بابات بودم دوستی که حاظر بودیم جونمون رو برا هم بدیم محمد جواد زنگ بزن اقای بزرگ نیا زود باش
با بابا بزرگ حرف
۹.۸k
۲۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.