پارت ۲۴رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
پارت ۲۴رومان آغوشت آرامش جهانست 🔱
کیکمو که تموم کردم راه افتادم سمت حال
پوریا :ارام 😠 تمومش کن
آدرین :سلاممممممم ارام خوبی خوشی ؟
من:اول پوریا من کاری نکردم که تمومش کنم ،دوم سلام آدرین خوبی خوشی ؟من که حالم خوبه خوبه
پوریا :ببین به خدا این دفعه بد باهاتون دعوا میکنما بسته دیگه تمومش کنین
من :اوفففف منم الان کاری نکردم ،با عرض پوزش من کار دارم فعلا همگی
رفتم اتاقم از در بالن آویزون شدم پایین رفتم داخل آشپز خونه فلفل رو برداشتم و کارد و ریکا و تخم از داخل پنجره گذاشتمشون بیرون
از اشپز خونه زدم بیرون رفتم جلو در ورودی خونه داخل کفش ارسلان اینا تک به تک داخل کفششون تخم مرغ گذاشتم یه کم ریکا هم رفتم به له چی شود 😉 😂 😂 😂 😂
رفتم سمت ماشین ارسلان و پوریا دوتاشو کم باد کردم
از در بالکن رفتم داخل باز نشستم کتاب خوندم یه نیم ساعت که مامان بزرگ اومد داخل اتاق
مامان بزرگ :آرام پامیشی همین الان میای پایین دارن میزو آماده میکنن
سریع رفتم داخل آشپز خونه دستم زدم به لیوان رو میز افتاد بی بی خاتون هی میگفت چیزیت نشد و اینا رفت که خورده لیوانا جعمه کنه منم قاشق و لبه لیوان و بشقاب رو آغشته به فلفل کردم
گذاشتم سریع رو میز ،خودمم رفتم سمت حال سلامی کردم اروم نشستم
سهیل :ارام ارومی چرا چه چیز عجیبی
بیبی خاتون گفت میز امادست
من :ترجیح میدم سکوت کنم
رفتیم سمت میز هر کی جای همیشگیش نشست شروع کردن خوردن ،قاشق اولی که آرسلان گذاشت دهنش صورتش در یه لحظه قرمزززززززز شد 😂 ،بعدپوریا هم صورتش قرمز شد که به سکسکه افتاد 😂 😂 😂 😂 😂
ارسلان دوید سمت روشویی بقیه هم از تعجب به جا وایساده ببودن ،پوریا و سهیل هم بدو رفتن😥
یه نیم ساعت اون تو بودن عمو هی نگام میکردو میخندید ،در سرویس بهداشتی جوری باز شد که گفتم در از جا در اومد 😅 😅 😅
ارسلان :آرامممممممممممممممم خفت میکنمممم😬 😤
من :اخی هم شیره حرس نخور موهات میریزه 😂
اومد که بیاد سمتم تو یه لحظه دویدم سمت در که خوردم به یه جسم سفت نمی دونم چی شد فقط دست طرفو گرفتم و فرار رفتم پشت درخت قایم شدم ،من یادم اومد این که با خودم کشوندمش کی بود سرمو بلند کردم نگاهش کردم 😨 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵
آدرین ☺ تووووووو
ادرین: بعله من
آریا :منم هستما آرام خانم
من :نهههههههههههه:fearful_face:😵 😵 😵 😵 😵
آریا :راسشو بگو چه بلایی سر ارسلان اوردی که این جوری فرار میکنی 😂
من :من که کاری نکردم ،تقصیر دستم بود 😅
آدرین :بیاین بریم ببینیمش قیافش دیدنیه
من :بریم پایه ام بریم
راه افتادسم سمت ورودی خونه ،اوه اوه قیافه هااااا سهیل و ارمان و پوریا و ارسلان و 😝
کفششون پا کردن که چشمشون به ما افتاد
ارسلان:آراممممممممممممممممم:pouting_face:😡 😡 😡 😡
پوریا :خدا که نمیری ،اوه اوه کفشممممممممممممم به فنا رقتتتتتتتتت
من :پوری جون حرس نخور آپز میشی بعد میشی پوره سیب زمینی هااااا😃 😄 😄 😄 😄 😄 😄
ارسلان:به مولا خفت میکنممممممممم
یه کم اروم شدن که گوشیم تو جیبم زنگ خورد جواب دادم شماره ناشناس 😧
شماره :سلام ببخشید من بیمارستان تماس میگیرم شما اقای بزرگ نیا رو میشناسین یه پیرمرد و پیزن هستن
من :اره..ار چی شده ؟
شماره :حال مادر بزرگتون خیلی بعد بردنشون سی سی یو ،پدر بزرگتون هم یه کم ناخوش احوالن مجبور شدیم ارامبخش بهش بزنی
کیکمو که تموم کردم راه افتادم سمت حال
پوریا :ارام 😠 تمومش کن
آدرین :سلاممممممم ارام خوبی خوشی ؟
من:اول پوریا من کاری نکردم که تمومش کنم ،دوم سلام آدرین خوبی خوشی ؟من که حالم خوبه خوبه
پوریا :ببین به خدا این دفعه بد باهاتون دعوا میکنما بسته دیگه تمومش کنین
من :اوفففف منم الان کاری نکردم ،با عرض پوزش من کار دارم فعلا همگی
رفتم اتاقم از در بالن آویزون شدم پایین رفتم داخل آشپز خونه فلفل رو برداشتم و کارد و ریکا و تخم از داخل پنجره گذاشتمشون بیرون
از اشپز خونه زدم بیرون رفتم جلو در ورودی خونه داخل کفش ارسلان اینا تک به تک داخل کفششون تخم مرغ گذاشتم یه کم ریکا هم رفتم به له چی شود 😉 😂 😂 😂 😂
رفتم سمت ماشین ارسلان و پوریا دوتاشو کم باد کردم
از در بالکن رفتم داخل باز نشستم کتاب خوندم یه نیم ساعت که مامان بزرگ اومد داخل اتاق
مامان بزرگ :آرام پامیشی همین الان میای پایین دارن میزو آماده میکنن
سریع رفتم داخل آشپز خونه دستم زدم به لیوان رو میز افتاد بی بی خاتون هی میگفت چیزیت نشد و اینا رفت که خورده لیوانا جعمه کنه منم قاشق و لبه لیوان و بشقاب رو آغشته به فلفل کردم
گذاشتم سریع رو میز ،خودمم رفتم سمت حال سلامی کردم اروم نشستم
سهیل :ارام ارومی چرا چه چیز عجیبی
بیبی خاتون گفت میز امادست
من :ترجیح میدم سکوت کنم
رفتیم سمت میز هر کی جای همیشگیش نشست شروع کردن خوردن ،قاشق اولی که آرسلان گذاشت دهنش صورتش در یه لحظه قرمزززززززز شد 😂 ،بعدپوریا هم صورتش قرمز شد که به سکسکه افتاد 😂 😂 😂 😂 😂
ارسلان دوید سمت روشویی بقیه هم از تعجب به جا وایساده ببودن ،پوریا و سهیل هم بدو رفتن😥
یه نیم ساعت اون تو بودن عمو هی نگام میکردو میخندید ،در سرویس بهداشتی جوری باز شد که گفتم در از جا در اومد 😅 😅 😅
ارسلان :آرامممممممممممممممم خفت میکنمممم😬 😤
من :اخی هم شیره حرس نخور موهات میریزه 😂
اومد که بیاد سمتم تو یه لحظه دویدم سمت در که خوردم به یه جسم سفت نمی دونم چی شد فقط دست طرفو گرفتم و فرار رفتم پشت درخت قایم شدم ،من یادم اومد این که با خودم کشوندمش کی بود سرمو بلند کردم نگاهش کردم 😨 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵 😵
آدرین ☺ تووووووو
ادرین: بعله من
آریا :منم هستما آرام خانم
من :نهههههههههههه:fearful_face:😵 😵 😵 😵 😵
آریا :راسشو بگو چه بلایی سر ارسلان اوردی که این جوری فرار میکنی 😂
من :من که کاری نکردم ،تقصیر دستم بود 😅
آدرین :بیاین بریم ببینیمش قیافش دیدنیه
من :بریم پایه ام بریم
راه افتادسم سمت ورودی خونه ،اوه اوه قیافه هااااا سهیل و ارمان و پوریا و ارسلان و 😝
کفششون پا کردن که چشمشون به ما افتاد
ارسلان:آراممممممممممممممممم:pouting_face:😡 😡 😡 😡
پوریا :خدا که نمیری ،اوه اوه کفشممممممممممممم به فنا رقتتتتتتتتت
من :پوری جون حرس نخور آپز میشی بعد میشی پوره سیب زمینی هااااا😃 😄 😄 😄 😄 😄 😄
ارسلان:به مولا خفت میکنممممممممم
یه کم اروم شدن که گوشیم تو جیبم زنگ خورد جواب دادم شماره ناشناس 😧
شماره :سلام ببخشید من بیمارستان تماس میگیرم شما اقای بزرگ نیا رو میشناسین یه پیرمرد و پیزن هستن
من :اره..ار چی شده ؟
شماره :حال مادر بزرگتون خیلی بعد بردنشون سی سی یو ،پدر بزرگتون هم یه کم ناخوش احوالن مجبور شدیم ارامبخش بهش بزنی
۵.۳k
۲۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.