پارت 12
پارت_12_
وقتی بازش کردیم همه باچیزی که دیدیم حیرت زده شده بودیم فقط یه مجسمه طلای شبیه یه گنبد توش بود سهند اونو از صندوق در اورد و اطرافشو نگاه کرد مشخص بود از طلا ساخته شده از دستش گرفتم تکونش که دادم یه تیکه کاغذ که به زیرش چسبیده بود افتاد مجسمه روبه دسته اهو دادم و کاغذ رو برداشتم و بازش کردم یه متن به عربی روش
نوشته بود که شروع کردم به خوندن بعده تموم شدنش یهو اهو زیره پاش به اندازه یه گودال خالی شد فرو رفت داخله گودال و پریدم دستشو گرفتم مجسمه از دستش افتاد تو گودال اهورو کشیدم بالا ترسیده بود حق هم داشت هممون ترسیده بودیم اما من سعی میکردم اهو رو اروم کنم سهند و کد خدا هم همش میگفتن اومدنمون به اینجا اشتباه بود باید هرچه سریع تر برگردیم اما اهو حالش خوب نبود کاش اون مجسمه لعنتی که طلسم شده بود رو دستش نمیدادم ...
اروم اروم از اونجا دور شدیم بعده تقریبا یک ساعت آهو به حالته عادی برگشت و حالش بهتر شد حرکت کردیم به سمته روستا دیگه داشت هوا تاریک میشد که چادر زدیم کد خدا گفت
_سهیل جان منو سهند میریم یه چیزی برا خوردن پیدا کنیم تو حواست به اهو باشه
چشم کد خدا
اونا از چادر دور شدن برگشتم به طرفه اهو که داشت میرفت سمته چادرها دنبالش رفتم بعده اون اتفاق خیلی ساکت شده بود دیگه نمیخواستم سرد بودن رو ادامه بدم بهتره کنارش باشم رفتم داخله چادر نشسته بود یه گوشه و زانو هاشو بغل گرفته بود
_خانوم کوچولو
هوم
_پاشو بیا تو بغلم بشین ببینم
اقا سهیل ترو خدا بیخیال شو
_نمیشم گفتم پاشو بیا اینجا
ازکی تاحالا شما به من دستور میدی
دست به کمرم زول زده بود بهم 😂برگشت به همون دختره سرکش و حاضر جواب
_حالا شما بیا تو بغلم بشین تا بهت بگم از کی
نمیام بی حیااا
_انگار اولین بارته 😂
نکه دفعه های قبلی با خواسته خودم اومدم😒
_دوست داری به زور بیارمت؟ پاشو خودت مثله بچه های خوب بیا بشین توبغلم بدو
نمیاااام
بلند شد و خواست با سرعت از چادر خارج بشه که سریع از پشت گرفتمش و بغلش کردم دستمو دورهکمره باریکش حلقه کردم واروم روشکمش حرکت میدادم
سرمو بردم کناره گوشش و گفتم
_آهوی وحشیه من کجا فرار میکنی هوم؟
اروم یه بوسه گذاشتم رو گردنش با صدای که معلوم بود داره کنترل میکنه که نلرزه گفت
ایییی ولم کن سهیل
_جانه سهیل یه بار دیگه بگو سهیل
نمیگم
_بگو وگرنه عاقبته خوبی نداره
نمیگمممم
بلندش کردم و بردم گذاشتمش رو تشکه داخله چادر افتادم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش 😂
_وای سهیل غلط کردم جونه جدت ول کن ایییی دلم
اها بگو سهیل من نوکرتم 😂
_ول کن نوکرتم دلمو روده هم پیچید به هم
قربونه خنده هات برم من فسقلی
دست از قلقلک دادنش کشیدم همونجوری کنارش دراز کشیدم و گفتم ...
وقتی بازش کردیم همه باچیزی که دیدیم حیرت زده شده بودیم فقط یه مجسمه طلای شبیه یه گنبد توش بود سهند اونو از صندوق در اورد و اطرافشو نگاه کرد مشخص بود از طلا ساخته شده از دستش گرفتم تکونش که دادم یه تیکه کاغذ که به زیرش چسبیده بود افتاد مجسمه روبه دسته اهو دادم و کاغذ رو برداشتم و بازش کردم یه متن به عربی روش
نوشته بود که شروع کردم به خوندن بعده تموم شدنش یهو اهو زیره پاش به اندازه یه گودال خالی شد فرو رفت داخله گودال و پریدم دستشو گرفتم مجسمه از دستش افتاد تو گودال اهورو کشیدم بالا ترسیده بود حق هم داشت هممون ترسیده بودیم اما من سعی میکردم اهو رو اروم کنم سهند و کد خدا هم همش میگفتن اومدنمون به اینجا اشتباه بود باید هرچه سریع تر برگردیم اما اهو حالش خوب نبود کاش اون مجسمه لعنتی که طلسم شده بود رو دستش نمیدادم ...
اروم اروم از اونجا دور شدیم بعده تقریبا یک ساعت آهو به حالته عادی برگشت و حالش بهتر شد حرکت کردیم به سمته روستا دیگه داشت هوا تاریک میشد که چادر زدیم کد خدا گفت
_سهیل جان منو سهند میریم یه چیزی برا خوردن پیدا کنیم تو حواست به اهو باشه
چشم کد خدا
اونا از چادر دور شدن برگشتم به طرفه اهو که داشت میرفت سمته چادرها دنبالش رفتم بعده اون اتفاق خیلی ساکت شده بود دیگه نمیخواستم سرد بودن رو ادامه بدم بهتره کنارش باشم رفتم داخله چادر نشسته بود یه گوشه و زانو هاشو بغل گرفته بود
_خانوم کوچولو
هوم
_پاشو بیا تو بغلم بشین ببینم
اقا سهیل ترو خدا بیخیال شو
_نمیشم گفتم پاشو بیا اینجا
ازکی تاحالا شما به من دستور میدی
دست به کمرم زول زده بود بهم 😂برگشت به همون دختره سرکش و حاضر جواب
_حالا شما بیا تو بغلم بشین تا بهت بگم از کی
نمیام بی حیااا
_انگار اولین بارته 😂
نکه دفعه های قبلی با خواسته خودم اومدم😒
_دوست داری به زور بیارمت؟ پاشو خودت مثله بچه های خوب بیا بشین توبغلم بدو
نمیاااام
بلند شد و خواست با سرعت از چادر خارج بشه که سریع از پشت گرفتمش و بغلش کردم دستمو دورهکمره باریکش حلقه کردم واروم روشکمش حرکت میدادم
سرمو بردم کناره گوشش و گفتم
_آهوی وحشیه من کجا فرار میکنی هوم؟
اروم یه بوسه گذاشتم رو گردنش با صدای که معلوم بود داره کنترل میکنه که نلرزه گفت
ایییی ولم کن سهیل
_جانه سهیل یه بار دیگه بگو سهیل
نمیگم
_بگو وگرنه عاقبته خوبی نداره
نمیگمممم
بلندش کردم و بردم گذاشتمش رو تشکه داخله چادر افتادم روش و شروع کردم به قلقلک دادنش 😂
_وای سهیل غلط کردم جونه جدت ول کن ایییی دلم
اها بگو سهیل من نوکرتم 😂
_ول کن نوکرتم دلمو روده هم پیچید به هم
قربونه خنده هات برم من فسقلی
دست از قلقلک دادنش کشیدم همونجوری کنارش دراز کشیدم و گفتم ...
۴.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.