پارت 11
پارت _11_
خودشو تو بغلم جا کرده بود که دمه گوشش گفتم _جات راحته؟
تا عالم خوابو بیداری گفت
+اره خیلی
وای خدا چقدر بامزه اس این دختر خدایا کمکم کن بتونم جلوی این موجوده فسقلی دووم بیارم همینجوری موهاشو نوازش میکردم خوابم برد...
چشمامو باز کرد صبح شده بود وهنوزم تو بغلم خوابیده بود دلم نمیومد بیدارش کنم همینجوری زول زده بودم بهش که یهو چشماشو باز کرد و اونم همینجوری نگاهم میکرد دلم لباشو میخواست اروم بهش نزدیک شدن که یهو از توبغلم بلند شد و گفت خب خب دیگه بریم 😂هول شده بود و سریع از قار رفت بیرون لعنت بر شیطون اگه گذاشت یه بار بی دردسر و خشونت ببوسمش 😂🤦♀️همیشه باید به زور بهش نزدیک شم...
بلند شدم رفتم بیرون دیدم رو تخته سنگ نشسته رفتم کنارش و گفتم باید از کجا بریم گفت از اون سمت حرکت کردیم و بعد تقیریبا 3ساعت رسیدیم به چادرامون واقعا هم اینجارو بلد بود اما دیشب فکر کنم چون تاریک بود نمیتونست راهو پیدا کنم وقتی رسیدیم سهند تازه بیدار شده بود اینا اصلا نفهمیدن ما نیستیم😅
گفت کجا بودین؟ برا پیچوندن گفتم دیشب که خوابمون برد نرفتیم برا حفر کردن الان یه دوری زدیم ببینم میشه حفر کنیم یا نه
_خب چی شد میشه حفر کرد؟
یهو آهو گفت
+اره میشه وسایلاروبیارین تا بریم
بابا من خسته ام این دختر میخواد مارو ببره چاه بکنیم🙄تف به شانس
لباسامونو عوض کردیم و کد خدا هم بیدار کردیم و... دنبالش راه افتادیم تا رفت دقیقه اونجای که باید میکندیم ایساد و گفت همینه و کلنگ رو محکم کوبید همونجا با کلی بدبختی اونجارو. حفر کردیم
اخه پدره من تو اینجا چیکار داشتی چرا گنجو اینجا چال کردی 🤦♀️
تفریبا سه ساعت گذشته بود هر سه تمون خسته شده بودیم و تشنه یه گوشه نشسته بودیم که آهو برا مون اب اورد
با ولع نوشیدیم اخ چقدر تشنه ام بود
خودش کلنگ رو برداشت و پرید تو چاله و شروع کرد به کندن چند دقیقه بعد گفت فکر کنم همینه هر سه تامون دویدیم سمته چاله و داخلشو نگاه کردیم یه جعبه تقریبا بزرگ اونجا بود اهو خواست بیاد بیرون نتونست عینه بچه ها بغلش کردم اوردمش بیرون و خودم پریدم تو چاله و جعبه رو کشیدم بالا درش قفل بود وااای 🤦♀️
سهند قفله جعبه رو با سنگ شکست
خودشو تو بغلم جا کرده بود که دمه گوشش گفتم _جات راحته؟
تا عالم خوابو بیداری گفت
+اره خیلی
وای خدا چقدر بامزه اس این دختر خدایا کمکم کن بتونم جلوی این موجوده فسقلی دووم بیارم همینجوری موهاشو نوازش میکردم خوابم برد...
چشمامو باز کرد صبح شده بود وهنوزم تو بغلم خوابیده بود دلم نمیومد بیدارش کنم همینجوری زول زده بودم بهش که یهو چشماشو باز کرد و اونم همینجوری نگاهم میکرد دلم لباشو میخواست اروم بهش نزدیک شدن که یهو از توبغلم بلند شد و گفت خب خب دیگه بریم 😂هول شده بود و سریع از قار رفت بیرون لعنت بر شیطون اگه گذاشت یه بار بی دردسر و خشونت ببوسمش 😂🤦♀️همیشه باید به زور بهش نزدیک شم...
بلند شدم رفتم بیرون دیدم رو تخته سنگ نشسته رفتم کنارش و گفتم باید از کجا بریم گفت از اون سمت حرکت کردیم و بعد تقیریبا 3ساعت رسیدیم به چادرامون واقعا هم اینجارو بلد بود اما دیشب فکر کنم چون تاریک بود نمیتونست راهو پیدا کنم وقتی رسیدیم سهند تازه بیدار شده بود اینا اصلا نفهمیدن ما نیستیم😅
گفت کجا بودین؟ برا پیچوندن گفتم دیشب که خوابمون برد نرفتیم برا حفر کردن الان یه دوری زدیم ببینم میشه حفر کنیم یا نه
_خب چی شد میشه حفر کرد؟
یهو آهو گفت
+اره میشه وسایلاروبیارین تا بریم
بابا من خسته ام این دختر میخواد مارو ببره چاه بکنیم🙄تف به شانس
لباسامونو عوض کردیم و کد خدا هم بیدار کردیم و... دنبالش راه افتادیم تا رفت دقیقه اونجای که باید میکندیم ایساد و گفت همینه و کلنگ رو محکم کوبید همونجا با کلی بدبختی اونجارو. حفر کردیم
اخه پدره من تو اینجا چیکار داشتی چرا گنجو اینجا چال کردی 🤦♀️
تفریبا سه ساعت گذشته بود هر سه تمون خسته شده بودیم و تشنه یه گوشه نشسته بودیم که آهو برا مون اب اورد
با ولع نوشیدیم اخ چقدر تشنه ام بود
خودش کلنگ رو برداشت و پرید تو چاله و شروع کرد به کندن چند دقیقه بعد گفت فکر کنم همینه هر سه تامون دویدیم سمته چاله و داخلشو نگاه کردیم یه جعبه تقریبا بزرگ اونجا بود اهو خواست بیاد بیرون نتونست عینه بچه ها بغلش کردم اوردمش بیرون و خودم پریدم تو چاله و جعبه رو کشیدم بالا درش قفل بود وااای 🤦♀️
سهند قفله جعبه رو با سنگ شکست
۴.۳k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.