عشق بی پایان
#عشق_بی_پایان
#فصل_سوم
P⁴⁰
تا اینکه کوک گفت
کوک: ا/ت برو توی اتاق
ا/ت: چرا
کوک: گفتم برو توی اتاق
بابای کوک: نه چرا بره بزار باشه
کوک: اخه
بابای کوک: اخه نداره، بیا بشین عروس گلم🤣
کوک:......
بابای کوک: خوب میخواستم بگم خانم ا/ت باید با تهیونگ ازدواج کنه به مدت یه هفته هم باهم زندگی میکنن و فردا عروسی
کوک و ا/ت:(هردو تو شُکَن)
ا/ت: ولی اخه
بابای کوک: ولی نداره همین که گفتم
کوک: ولی این قرارمون نبود
تهیونگ: 😏
کوک: تهیونگ پدصگ باز چیکار کردی
تهیونگ: هیچی نظر بابا بود
کوک: اهم تو گفتی منم باور کردم
ا/ت: ولی من نمیتونم از بانیم جدابشم
بابای کوک: گفتم به مدت یک هفته
ا/ت: ولی من نمیتونم دوون بیارم بدون کوک
کوک: منم بدون ا/ت نمیتونم
بابای کوک: تهیونگ جان برنامه عروسی فردا رو بچین
کوک: نهههههههههههه
ا/ت: وایییییی نهههههههههه
ویو کوک
تهیونگ بردم توی اتاق درم بستم باهاش حرف زدم
کوک: ببین تهیونگ اگه توی این یک هفته یک تاره مو از سر ا/ت کم بشه باید برای جبران اون یک هفته رو باید توی بیمارستان بگذرونی فهمیدی؟ سعی کن زیاد هم
باهاش لاس نزنی
تهیونگ: نگران نباش جوری زنتو اهم ببخشید زنمو به ف*اک میدم که نتونه راه بره😏
کوک: ببین من بهت هشدار دادم
تهیونگ: منم به هشدارت گوش دادم
ا/ت:(درحال گریه کردن)
*کوک و ته میان بیرون از اتاق*
بابای کوک: خوب لباس عروسی فردا هم که امادس، خوب دیگه میتونین برین😊
ویو ا/ت
من واقعا ناراحت بودم و رفتیم تو ماشین و به نصیحت های کوک گوش دادم
کوک: ببین زیاد سمتش نمیری، نمیزاری زیاد دست بهت بزنه هرچند اون احمق تر این حرفاست
واقعا تو این یک هفته دلم برات تنگ میشه
ا/ت: منم همینطور بانی (با بقض)
کوک: تو این یک هفته من از کی لب بگیرم؟ کی برای من شیرموز درست میکنه؟
ا/ت: تو هم سمت هیچ دختری نمیری فهمیدی؟
کوک: چشم پرنسس ا/ت
ا/ت: مرسی پرنس جئون
ویو ا/ت
رفتیم خونه و وسایلمو اماده کردم برای فردا، عروسی فردا ساعت ۵ ظهر بود
تا اینکه...........
ببینید چه ادمین خوبی دارین😌😂🗿
با اینکه شرط ها هنوز نرسیده بود گذاشتم🥺💔
اها دیگه نمیگم شرط ها این یا اون🗿
میگم مثلا ۴ روز دیگه میزارم😌
#فصل_سوم
P⁴⁰
تا اینکه کوک گفت
کوک: ا/ت برو توی اتاق
ا/ت: چرا
کوک: گفتم برو توی اتاق
بابای کوک: نه چرا بره بزار باشه
کوک: اخه
بابای کوک: اخه نداره، بیا بشین عروس گلم🤣
کوک:......
بابای کوک: خوب میخواستم بگم خانم ا/ت باید با تهیونگ ازدواج کنه به مدت یه هفته هم باهم زندگی میکنن و فردا عروسی
کوک و ا/ت:(هردو تو شُکَن)
ا/ت: ولی اخه
بابای کوک: ولی نداره همین که گفتم
کوک: ولی این قرارمون نبود
تهیونگ: 😏
کوک: تهیونگ پدصگ باز چیکار کردی
تهیونگ: هیچی نظر بابا بود
کوک: اهم تو گفتی منم باور کردم
ا/ت: ولی من نمیتونم از بانیم جدابشم
بابای کوک: گفتم به مدت یک هفته
ا/ت: ولی من نمیتونم دوون بیارم بدون کوک
کوک: منم بدون ا/ت نمیتونم
بابای کوک: تهیونگ جان برنامه عروسی فردا رو بچین
کوک: نهههههههههههه
ا/ت: وایییییی نهههههههههه
ویو کوک
تهیونگ بردم توی اتاق درم بستم باهاش حرف زدم
کوک: ببین تهیونگ اگه توی این یک هفته یک تاره مو از سر ا/ت کم بشه باید برای جبران اون یک هفته رو باید توی بیمارستان بگذرونی فهمیدی؟ سعی کن زیاد هم
باهاش لاس نزنی
تهیونگ: نگران نباش جوری زنتو اهم ببخشید زنمو به ف*اک میدم که نتونه راه بره😏
کوک: ببین من بهت هشدار دادم
تهیونگ: منم به هشدارت گوش دادم
ا/ت:(درحال گریه کردن)
*کوک و ته میان بیرون از اتاق*
بابای کوک: خوب لباس عروسی فردا هم که امادس، خوب دیگه میتونین برین😊
ویو ا/ت
من واقعا ناراحت بودم و رفتیم تو ماشین و به نصیحت های کوک گوش دادم
کوک: ببین زیاد سمتش نمیری، نمیزاری زیاد دست بهت بزنه هرچند اون احمق تر این حرفاست
واقعا تو این یک هفته دلم برات تنگ میشه
ا/ت: منم همینطور بانی (با بقض)
کوک: تو این یک هفته من از کی لب بگیرم؟ کی برای من شیرموز درست میکنه؟
ا/ت: تو هم سمت هیچ دختری نمیری فهمیدی؟
کوک: چشم پرنسس ا/ت
ا/ت: مرسی پرنس جئون
ویو ا/ت
رفتیم خونه و وسایلمو اماده کردم برای فردا، عروسی فردا ساعت ۵ ظهر بود
تا اینکه...........
ببینید چه ادمین خوبی دارین😌😂🗿
با اینکه شرط ها هنوز نرسیده بود گذاشتم🥺💔
اها دیگه نمیگم شرط ها این یا اون🗿
میگم مثلا ۴ روز دیگه میزارم😌
۲۵.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.