Angel of life and death p7
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون : آره خوب خوابیدم...مرسی پرسیدی....
فلیکس : با تو نبودم....
با شنیده شدن صدای در هر سه نگاهشون رو به در ورودی خونه دادن
هیون : باز کیه...
دخترک با کلافگی آهی کشید و به سمت در رفت
آمه : آه...میساکااا...گفتم نیااا
دختر از پشت در فریاد زد :
میساکا: آخه چشموارستتت....
آمه : مرضضض...به من چهههه؟
میساکا: اهههه...تورو خدااا...
آمه : درددد
دخترک دمپایی کنار جا کفشی رو برداشت و در رو باز کرد...
اخمی به قیافه ی خندان میساکا کرد و دمپایی رو پرت کرد سمتش
آمه : چخههه....
میساکا : باشه ولی اونجا کیک شکلاتی هم میدن ها....
یک دمپایی دیگه برداشت و میخواست پرتش کنه و دخترک توی خودش جمع شد
میساکا : باشه باشههه....بزار بیام تو مامانم پرتم کرده بیرونن....
دخترک اخمی کرد :
آمه : گفتم بروووو....
هیون و فلیکس که تمام مدت روی مبل نشسته بودن و با قیافه های پوکر به اون دو نفر نگاه میکردن ، بلاخره لب هاشونو برای گفتن چیزی فاصله دادن
فلیکس : اشکالی نداره بیاد....اون مارو نمیبینه....
هیون پوزخندی زد
هیون : آره...اشکال نداره...میشه اتیشش زد
فلیکس با قیافه ی اخمو نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : خفه شو...
دخترک کمی از چارچوب در کنار رفت اما همچنان با اخم به میساکا نگاه میکرد
آمه : خوب...بیا تو...
میساکا لبخندی زد و وارد شد...
بدون هیچ حرفی به سمت یخچال رفت و در رو باز کرد...
آمه : تا تو میای برو سر یخچال خوووو؟
میساکا : کوفت...
آمه : دردد...
هیون جوری که انگار چندشش شده باشه بهشون نگاه میکرد و فلیکس دهنش وا مونده بود
هیون : اینا از ما بدترن...
آمه : گمشوووو...
میساکا : خفهههه....
روی سر کله ی هم پریده بودن و یکی موهای اون یکی رو میکشید و اون یکی هم موهای دخترک دیگه رو میکشید...
فلیکس : میگم که...نیازه جداشون کنیم؟
هیون پوزخندی زد و با لذت نگاهشون میکرد
هیون : نه..داره جالب میشه...
.
آمه : اخیش...بلاخره رفت...
هیون پوزخندی زد
هیون : حالا اگر میموند و هم مشکلی نبود هااا...
فلیکس یکی محکم به بازوی هیونجین زد که باعث شد از درد بازوش رو بگیره
هیون :یااا...
فلیکس : تو گالتو ببند...
دخترک نفس کلافه ای کشید و به سمت اپن رفت و روش نشست....
.
.
.
.
.
#فیکشن
#استری_کیدز
هیون : آره خوب خوابیدم...مرسی پرسیدی....
فلیکس : با تو نبودم....
با شنیده شدن صدای در هر سه نگاهشون رو به در ورودی خونه دادن
هیون : باز کیه...
دخترک با کلافگی آهی کشید و به سمت در رفت
آمه : آه...میساکااا...گفتم نیااا
دختر از پشت در فریاد زد :
میساکا: آخه چشموارستتت....
آمه : مرضضض...به من چهههه؟
میساکا: اهههه...تورو خدااا...
آمه : درددد
دخترک دمپایی کنار جا کفشی رو برداشت و در رو باز کرد...
اخمی به قیافه ی خندان میساکا کرد و دمپایی رو پرت کرد سمتش
آمه : چخههه....
میساکا : باشه ولی اونجا کیک شکلاتی هم میدن ها....
یک دمپایی دیگه برداشت و میخواست پرتش کنه و دخترک توی خودش جمع شد
میساکا : باشه باشههه....بزار بیام تو مامانم پرتم کرده بیرونن....
دخترک اخمی کرد :
آمه : گفتم بروووو....
هیون و فلیکس که تمام مدت روی مبل نشسته بودن و با قیافه های پوکر به اون دو نفر نگاه میکردن ، بلاخره لب هاشونو برای گفتن چیزی فاصله دادن
فلیکس : اشکالی نداره بیاد....اون مارو نمیبینه....
هیون پوزخندی زد
هیون : آره...اشکال نداره...میشه اتیشش زد
فلیکس با قیافه ی اخمو نگاهش رو به هیونجین داد
فلیکس : خفه شو...
دخترک کمی از چارچوب در کنار رفت اما همچنان با اخم به میساکا نگاه میکرد
آمه : خوب...بیا تو...
میساکا لبخندی زد و وارد شد...
بدون هیچ حرفی به سمت یخچال رفت و در رو باز کرد...
آمه : تا تو میای برو سر یخچال خوووو؟
میساکا : کوفت...
آمه : دردد...
هیون جوری که انگار چندشش شده باشه بهشون نگاه میکرد و فلیکس دهنش وا مونده بود
هیون : اینا از ما بدترن...
آمه : گمشوووو...
میساکا : خفهههه....
روی سر کله ی هم پریده بودن و یکی موهای اون یکی رو میکشید و اون یکی هم موهای دخترک دیگه رو میکشید...
فلیکس : میگم که...نیازه جداشون کنیم؟
هیون پوزخندی زد و با لذت نگاهشون میکرد
هیون : نه..داره جالب میشه...
.
آمه : اخیش...بلاخره رفت...
هیون پوزخندی زد
هیون : حالا اگر میموند و هم مشکلی نبود هااا...
فلیکس یکی محکم به بازوی هیونجین زد که باعث شد از درد بازوش رو بگیره
هیون :یااا...
فلیکس : تو گالتو ببند...
دخترک نفس کلافه ای کشید و به سمت اپن رفت و روش نشست....
.
.
.
.
.
۱۳.۵k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.