پارت (۳۵ )
پارت (۳۵ )
باالخره بعد از چهل دقیقه، خودش رو راضی کرد و از اتاق خارج
شد. چهل دقیقه ای که تمامش صرف تجربه ی احساساتی جدید و
شاید کمی ناواضح شد و به تهیونگ، بخشهایی از خودش رو نشون
داد که تا قبل از این، از وجودشون باخبر نبود، هر چند که همین
االنش هم اون بخشها رو جدی نمیگرفت و نسبت بهشون به
اندازه ی کافی آگاه نبود.
راهرویهای طبقهی هفتم خلوت تر از قبل شده بودن و تهیونگ
اینبار، با سختی خیلی کمتری خودش رو به آسانسور رسوند و
واردش شد.
قصد داشت به اتاقش برگرده؛ اما حاالت عجیبی که به خاطر ورود
به اون اتاق داشت، اون رو وادار کرد امشب هم به کالب بره و
الکل بنوشه؛ پس به محض اینکه آسانسور توی طبقهی سوم توقف
کرد، ازش خارج شد و به سمت ورودیِ کالب، حرکت کرد .
هرچقدر که نزدیکتر می ِ شد، صدای موسیقی شلوغ و زنده بیشتر
به گو شهاش میرسید و بهش یادآوری می کرد که چقدر به اینجور
فضاها عالقه داره.
کروات رو توی جیبش، کنار اسلحه قرار داد و بعد وارد شد. البهالی
شلوغیها راه میرفت و با چشمهاش دنبال چهرهی آشنای تانیا
می گشت. برخالف همیشه که پیدا کردنش بین ازدحام سخت بود،
اینبار به سرعت پیداش کرد و خودش رو بهش رسوند.
_اوه تهیونگ، اینجایی.
_نباشم؟
تانیا همونطور که با عجله بطری های خالی ویسکی رو از روی میز
جمع میکرد، گفت:
_آمینا از اینکه امشب بیای ناامید شده بود... بفهمه اومدی خیلی
خوشحال می شه.
لبخند خیلی محوی روی لبهای تهیونگ نشست.
_کجاست؟
تانیا با سردرگمی کمی فکر کرد و در نهایت جواب داد:
_نمی دونم، باید همینجاها باشه.
تهیونگ همونطور که اطراف رو می پایید و دنبال یک دختر کوتاه
قد و موبرفی می گشت، خطاب به تانیا گفت:
_رئیست امشب اینجاست؟!
_نه، چیزی شده؟
_چیزی نیست.
مکث کرد و ادامه داد:
_اگر چیزی پرسید، بگو امشب منو اینجا ندیدی و شیفت بودم.
همینطور که این رو میگفت، از دور آمینایی رو دید که در حال
کشیدن موهای یک دختر بچه ی دیگه بود.
تانیا جوابی نداد. وقتی دقت تهیونگ به یک نقطه رو دید، رد
نگاهش رو دنبال کرد و به تخس ترین دختر بچه ای که توی عمرش
دیده بود رسید. با بُهت خندید و گفت:
_باورم نمی شه... حتی یه لحظه هم نمیتونه آروم بمونه.
_حقشو از بقیه میگیره.
این رو گفت و خودش رو به آمینایی که هنوز موهای دختر بچه
رو رها نکرده بود رسید. خطاب به هر دو نفرشون گفت:
_مشکلی پیش اومده؟
آمینا به محض شنیدن صدای تهیونگ، شعله های خشمش در یک
لحظه فروکش شد و موهای دختر بچه رو رها کرد.
باالخره بعد از چهل دقیقه، خودش رو راضی کرد و از اتاق خارج
شد. چهل دقیقه ای که تمامش صرف تجربه ی احساساتی جدید و
شاید کمی ناواضح شد و به تهیونگ، بخشهایی از خودش رو نشون
داد که تا قبل از این، از وجودشون باخبر نبود، هر چند که همین
االنش هم اون بخشها رو جدی نمیگرفت و نسبت بهشون به
اندازه ی کافی آگاه نبود.
راهرویهای طبقهی هفتم خلوت تر از قبل شده بودن و تهیونگ
اینبار، با سختی خیلی کمتری خودش رو به آسانسور رسوند و
واردش شد.
قصد داشت به اتاقش برگرده؛ اما حاالت عجیبی که به خاطر ورود
به اون اتاق داشت، اون رو وادار کرد امشب هم به کالب بره و
الکل بنوشه؛ پس به محض اینکه آسانسور توی طبقهی سوم توقف
کرد، ازش خارج شد و به سمت ورودیِ کالب، حرکت کرد .
هرچقدر که نزدیکتر می ِ شد، صدای موسیقی شلوغ و زنده بیشتر
به گو شهاش میرسید و بهش یادآوری می کرد که چقدر به اینجور
فضاها عالقه داره.
کروات رو توی جیبش، کنار اسلحه قرار داد و بعد وارد شد. البهالی
شلوغیها راه میرفت و با چشمهاش دنبال چهرهی آشنای تانیا
می گشت. برخالف همیشه که پیدا کردنش بین ازدحام سخت بود،
اینبار به سرعت پیداش کرد و خودش رو بهش رسوند.
_اوه تهیونگ، اینجایی.
_نباشم؟
تانیا همونطور که با عجله بطری های خالی ویسکی رو از روی میز
جمع میکرد، گفت:
_آمینا از اینکه امشب بیای ناامید شده بود... بفهمه اومدی خیلی
خوشحال می شه.
لبخند خیلی محوی روی لبهای تهیونگ نشست.
_کجاست؟
تانیا با سردرگمی کمی فکر کرد و در نهایت جواب داد:
_نمی دونم، باید همینجاها باشه.
تهیونگ همونطور که اطراف رو می پایید و دنبال یک دختر کوتاه
قد و موبرفی می گشت، خطاب به تانیا گفت:
_رئیست امشب اینجاست؟!
_نه، چیزی شده؟
_چیزی نیست.
مکث کرد و ادامه داد:
_اگر چیزی پرسید، بگو امشب منو اینجا ندیدی و شیفت بودم.
همینطور که این رو میگفت، از دور آمینایی رو دید که در حال
کشیدن موهای یک دختر بچه ی دیگه بود.
تانیا جوابی نداد. وقتی دقت تهیونگ به یک نقطه رو دید، رد
نگاهش رو دنبال کرد و به تخس ترین دختر بچه ای که توی عمرش
دیده بود رسید. با بُهت خندید و گفت:
_باورم نمی شه... حتی یه لحظه هم نمیتونه آروم بمونه.
_حقشو از بقیه میگیره.
این رو گفت و خودش رو به آمینایی که هنوز موهای دختر بچه
رو رها نکرده بود رسید. خطاب به هر دو نفرشون گفت:
_مشکلی پیش اومده؟
آمینا به محض شنیدن صدای تهیونگ، شعله های خشمش در یک
لحظه فروکش شد و موهای دختر بچه رو رها کرد.
۹.۹k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.