پارت ۵۳
پارت ۵۳
تشخیص مفهوم اون تصاویر و نمادپردازی ها برای تهیونگی که از
نقاشیها چیزی نمی دونست راحت نبود اما تا به االن مطمئن شده
بود که وجود هر چیزی توی این اتاق، با دلیل و حساب شدهس .
صاحب این اتاق، محال بود که چیزی رو بی علت به اینجا آورده
باشه.
_تو چی هستی؟
این رو خطاب به تابلوی رو به روش گفت یا مردی که حتی یک
بار هم مالقاتش نکرده بود؟ نمی دونست!
_ش اید یک روز...
ادامه ی جملهش رو خورد و دستی البه الی موهای قهوهای رنگش
که زیر نور آفتاب روشنتر به نظر می رسیدن، کشید.
توجهش رو از تابلو گرفت. درواقع درحالت عادی، تمایل خاصی
هم به چنین چیز هایی نداشت. از بین هنر ها، فقط به موسیقی و رقص
عالقه داشت و زمانش رو هم فقط برای آشنایی با اونها خرج کرده
بود.
درنهایت از تابلو گذر کرد اما به یک باره، فکری مثل جرقه، به
ذهنش خطور کرد؛ حاال که این جا بود و حتی کمی هم حاالت
مستی توش دیده میشد، چرا کمی موسیقی گوش نمیداد و همه
چیز رو برای خودش لذتبخش تر و زیبا تر نمی کرد؟
پس به سمت گرامافون رفت و جوری که انگار واقعاً یک
اصیل زادهست و صاحب اون اتاقه، با مقدار باالیی اعتماد به نفس،
سوزن رو روی صفحه گرامافون قرار داد و اجازه داد اطالعات
صوتی رو تفسیر و پخش کنه.
بعد از مدت کمی، موسیقی کار خودش رو کرد. حاال، قلبش با شور
بیشتری در سینه ش می تپید و روحش، به زمانِ حال متصل شده بود.
موسیقی همیشه مثل یک شفا دهنده عمل می کرد!
_اوه پیرمرد، چطور سلیقهت حتی توی موسیقی هم نظیر نداره؟
موسیقی ریتم مالیمی داشت. تهیونگ، هماهنگ با ملودی بدنش رو
حرکت میداد و می رقصید.
انرژی و ارتعاش کابین، باعث می شد فکر کنه اونجا خونه شه.
با اینکه مست بود اما حس تعلق داشتن رو که با غلظت زیادی زیر
پوستش می لولید، به خوبی درک می کرد.
شاید اگر جونگ هه اینجا بود، بهش می گفت:"چطور خودتو انقدر
باال می بینی و اینجا احساس راحتی میکنی؟ تو فقط یک کارگری
که حتی برای ورود به کشتی، بلیط هم نخریده!" تهیونگ چهرهی
جونگ هه رو تصور کرد و خندید. در جوابِ سوالِ فرضی دوستش
با صدایی بلند گفت:
_نمی دونم پسر.
چرخید.
_برام مهم نیست.
بعد، به سمت کمد رفت و همونطور که هنوز بدنش رو حرکت
می داد، به شکل کامال رندوم، یکی از کتهای خوشدوخت رو
برداشت و به تن کرد.
جلوی آینه ایستاد، موهاش رو با قصد مرتب کردن، باال داد و سر
تا پای خودش رو با تحسین نگاه کرد.
خودش رو توی اون لباس زیبا می دید و در اون لحظه، هیچ محرک
بیرونی ای نمی تونست نظرش رو عوض کنه.
تشخیص مفهوم اون تصاویر و نمادپردازی ها برای تهیونگی که از
نقاشیها چیزی نمی دونست راحت نبود اما تا به االن مطمئن شده
بود که وجود هر چیزی توی این اتاق، با دلیل و حساب شدهس .
صاحب این اتاق، محال بود که چیزی رو بی علت به اینجا آورده
باشه.
_تو چی هستی؟
این رو خطاب به تابلوی رو به روش گفت یا مردی که حتی یک
بار هم مالقاتش نکرده بود؟ نمی دونست!
_ش اید یک روز...
ادامه ی جملهش رو خورد و دستی البه الی موهای قهوهای رنگش
که زیر نور آفتاب روشنتر به نظر می رسیدن، کشید.
توجهش رو از تابلو گرفت. درواقع درحالت عادی، تمایل خاصی
هم به چنین چیز هایی نداشت. از بین هنر ها، فقط به موسیقی و رقص
عالقه داشت و زمانش رو هم فقط برای آشنایی با اونها خرج کرده
بود.
درنهایت از تابلو گذر کرد اما به یک باره، فکری مثل جرقه، به
ذهنش خطور کرد؛ حاال که این جا بود و حتی کمی هم حاالت
مستی توش دیده میشد، چرا کمی موسیقی گوش نمیداد و همه
چیز رو برای خودش لذتبخش تر و زیبا تر نمی کرد؟
پس به سمت گرامافون رفت و جوری که انگار واقعاً یک
اصیل زادهست و صاحب اون اتاقه، با مقدار باالیی اعتماد به نفس،
سوزن رو روی صفحه گرامافون قرار داد و اجازه داد اطالعات
صوتی رو تفسیر و پخش کنه.
بعد از مدت کمی، موسیقی کار خودش رو کرد. حاال، قلبش با شور
بیشتری در سینه ش می تپید و روحش، به زمانِ حال متصل شده بود.
موسیقی همیشه مثل یک شفا دهنده عمل می کرد!
_اوه پیرمرد، چطور سلیقهت حتی توی موسیقی هم نظیر نداره؟
موسیقی ریتم مالیمی داشت. تهیونگ، هماهنگ با ملودی بدنش رو
حرکت میداد و می رقصید.
انرژی و ارتعاش کابین، باعث می شد فکر کنه اونجا خونه شه.
با اینکه مست بود اما حس تعلق داشتن رو که با غلظت زیادی زیر
پوستش می لولید، به خوبی درک می کرد.
شاید اگر جونگ هه اینجا بود، بهش می گفت:"چطور خودتو انقدر
باال می بینی و اینجا احساس راحتی میکنی؟ تو فقط یک کارگری
که حتی برای ورود به کشتی، بلیط هم نخریده!" تهیونگ چهرهی
جونگ هه رو تصور کرد و خندید. در جوابِ سوالِ فرضی دوستش
با صدایی بلند گفت:
_نمی دونم پسر.
چرخید.
_برام مهم نیست.
بعد، به سمت کمد رفت و همونطور که هنوز بدنش رو حرکت
می داد، به شکل کامال رندوم، یکی از کتهای خوشدوخت رو
برداشت و به تن کرد.
جلوی آینه ایستاد، موهاش رو با قصد مرتب کردن، باال داد و سر
تا پای خودش رو با تحسین نگاه کرد.
خودش رو توی اون لباس زیبا می دید و در اون لحظه، هیچ محرک
بیرونی ای نمی تونست نظرش رو عوض کنه.
۵.۲k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.