پارت (۳۸)
پارت (۳۸)
تهیونگ برای تایید سر تکون داد و آمینا همونطور که گفته بود،
رفت.
بطری دیگه ای رو باز کرد و به پشت تکیه داد. چشم هاش رو بست
و مثل دفعهی قبل نوشید. بطری بعدی رو برداشت و به همین ترتیب
اون رو هم خالی کرد.
مدتی گذشت. چشم هاش رو باز کرد و به لبخند های روی چهرهی
آدمها نگاه کرد. بدون اینکه الزم باشه داستان زندگیشون رو بخونه،
مطمئن بود زیر این پوسته های شاد دردهای زیادی می لولن.
صدایی در درونش پرسید: "چرا هنوز زنده ن؟ چرا همه چیزو تموم
نمیکنن؟" در جواب خودش زیر لب زمزمه کرد:
_با خودتی یا اونا؟
"چه فرقی میکنه؟ نه تو و نه اونا قرار نیست در پایان این زندگی
پاداشی بابت رنجها دریافت کنید." باز هم همون صدا بود که از ال
به الی مغزش به گوشش رسید. تهیونگ دوباره در جواب جملهای
نامربوط و یا شاید ناکافی رو زمزمه کرد:
_زنده موندن تا زندگی کنن.
کمی منتظر موند ؛ اما اون صدا دیگه جوابش رو نداد. یعنی خودش
هم با خودش قهر کرده بود؟
مست شده بود؛ پس با حالتی خسته و خمار پرسید:
_باهام... قهری؟
باز هم جوابی نگرفت. شاید صدا، از حرف زدن با آدمهای مست
خوشش نمیومد؟
همینطور که این افکار عجیب از ذهنش می گذشتن، بطری چهارم
رو هم تموم کرد.
_نرو... قول می دم دیگه مس... مست نک... نکنم.
_تنهام... نذار.
این رو گفت و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه،
پلکهاش سنگین شدن و به آرومی روی همون کاناپه به خواب
رفت.
.
.
.
دو ساعت گذشته بود و با وجود اینکه خیلی از مسافران به
کابین هاشون برگشته بودن؛ اما بار هنوز هم شلوغ بود.
تانیا طبق معلوم غذا و نوشیدنی ها رو سر میز ها میبرد و در راه
برگشت، بطری ها و ظرفها رو جمع میکرد.
زانو زد تا بطری های خالی اطراف تهیونگ رو برداره.
_باز هم زیاده روی کردی، احمق؟
این رو با خودش گفت و دستش رو به سمت بطری ای که توی
دست تهیونگ بود برد تا جوری که از خواب بیدارش نکنه، اون رو برداره. همین کار رو هم کرد؛ اما لحظه ای احساس خیسی در
کف دستش کرد. نگاهش رو به سمت دستش برد و از تعجب
چشمهاش گرد شدن.
_خدای من!
خون بود که تمام بطری رو گرفته بود و حاال، دست تانیا رو هم
قرمز کرده بود؛ اما منشاش چی بود؟ دست تهیونگ رو بلند و
نگاهی به کفش انداخت. باورش نمیشد! اون پسر زخمی بود و
تمام شب چیزی نگفته بود؟ چطور تونسته بود دردش رو تحمل کنه
و انقدر آروم بخوابه؟
تهیونگ حاال، به خاطر لمس شدن دستش بیدار شده بود و با
چشمهایی خمار تانیای ترسیده رو نگاه می کرد. با لحنی شُل که
نشان از مستی زیادش بود، گفت:
_هی... چیزی نیست... فقط یکم... یکم میسوزه.
تانیا تهیونگ رو مجبور کرد که روی پاهاش بایسته.
_چی داری می گی؟ هیچ می دونی چقدر خون از دست دادی؟!
تهیونگ برای تایید سر تکون داد و آمینا همونطور که گفته بود،
رفت.
بطری دیگه ای رو باز کرد و به پشت تکیه داد. چشم هاش رو بست
و مثل دفعهی قبل نوشید. بطری بعدی رو برداشت و به همین ترتیب
اون رو هم خالی کرد.
مدتی گذشت. چشم هاش رو باز کرد و به لبخند های روی چهرهی
آدمها نگاه کرد. بدون اینکه الزم باشه داستان زندگیشون رو بخونه،
مطمئن بود زیر این پوسته های شاد دردهای زیادی می لولن.
صدایی در درونش پرسید: "چرا هنوز زنده ن؟ چرا همه چیزو تموم
نمیکنن؟" در جواب خودش زیر لب زمزمه کرد:
_با خودتی یا اونا؟
"چه فرقی میکنه؟ نه تو و نه اونا قرار نیست در پایان این زندگی
پاداشی بابت رنجها دریافت کنید." باز هم همون صدا بود که از ال
به الی مغزش به گوشش رسید. تهیونگ دوباره در جواب جملهای
نامربوط و یا شاید ناکافی رو زمزمه کرد:
_زنده موندن تا زندگی کنن.
کمی منتظر موند ؛ اما اون صدا دیگه جوابش رو نداد. یعنی خودش
هم با خودش قهر کرده بود؟
مست شده بود؛ پس با حالتی خسته و خمار پرسید:
_باهام... قهری؟
باز هم جوابی نگرفت. شاید صدا، از حرف زدن با آدمهای مست
خوشش نمیومد؟
همینطور که این افکار عجیب از ذهنش می گذشتن، بطری چهارم
رو هم تموم کرد.
_نرو... قول می دم دیگه مس... مست نک... نکنم.
_تنهام... نذار.
این رو گفت و بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه،
پلکهاش سنگین شدن و به آرومی روی همون کاناپه به خواب
رفت.
.
.
.
دو ساعت گذشته بود و با وجود اینکه خیلی از مسافران به
کابین هاشون برگشته بودن؛ اما بار هنوز هم شلوغ بود.
تانیا طبق معلوم غذا و نوشیدنی ها رو سر میز ها میبرد و در راه
برگشت، بطری ها و ظرفها رو جمع میکرد.
زانو زد تا بطری های خالی اطراف تهیونگ رو برداره.
_باز هم زیاده روی کردی، احمق؟
این رو با خودش گفت و دستش رو به سمت بطری ای که توی
دست تهیونگ بود برد تا جوری که از خواب بیدارش نکنه، اون رو برداره. همین کار رو هم کرد؛ اما لحظه ای احساس خیسی در
کف دستش کرد. نگاهش رو به سمت دستش برد و از تعجب
چشمهاش گرد شدن.
_خدای من!
خون بود که تمام بطری رو گرفته بود و حاال، دست تانیا رو هم
قرمز کرده بود؛ اما منشاش چی بود؟ دست تهیونگ رو بلند و
نگاهی به کفش انداخت. باورش نمیشد! اون پسر زخمی بود و
تمام شب چیزی نگفته بود؟ چطور تونسته بود دردش رو تحمل کنه
و انقدر آروم بخوابه؟
تهیونگ حاال، به خاطر لمس شدن دستش بیدار شده بود و با
چشمهایی خمار تانیای ترسیده رو نگاه می کرد. با لحنی شُل که
نشان از مستی زیادش بود، گفت:
_هی... چیزی نیست... فقط یکم... یکم میسوزه.
تانیا تهیونگ رو مجبور کرد که روی پاهاش بایسته.
_چی داری می گی؟ هیچ می دونی چقدر خون از دست دادی؟!
۵.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.