پارت (۴۰)
پارت (۴۰)
دوش رو بست و با دست موهای کامالً خیسش رو از روی صورتش
کنار زد. نفس عمیقی کشید و خودش رو از توی آینهی بزرگی
که به خواسته ی خودش توی حمام نصب شده بود، نگاه کرد.
ظاهرش مثل همیشه بود، هیچ تغییری توی خودش نمی دید، فقط
شاید امشب کمی خسته تر، رنگپریده تر و بیجونتر به نظر
می رسید که چندان اهمیتی هم براش نداشت.
به سمت وان بزرگی که گوشه ای از حمام جا گرفته بود، رفت و
اون رو پر از آب داغ کرد.
به خاطر دمای زیاد آب، از وان سفید رنگ، بخار به سمت باال
حرکت میکرد و جونگکوک عاشق دیدن این صحنه بود.
به ترتیب پاهاش رو داخل وان فرو برد و نشست. سنگهای قیمتی
و صدفهای مختلفی که توی وان ریخته بود، با پوستش درتماس
بودن.
جونگکوک دستش رو داخل آب فرو برد و چندتا از اونها رو
بدون نگاه کردن، از وان خارج کرد. به ترتیب اونها رو روی
پیشونی، زیر چشمها، کنار رگ گردن و باالی قفسهی سینه ش قرار
داد. اون پسر عاشق سنگها بود، اعتقاد داشت سنگها، ستارههایی
هستن که از سمت آسمانها به زمین فرستاده شدن.
بازوهاش رو دو طرف وان قرار داد و پلکهاش رو روی هم
گذاشت. اجازه داد انرژی سنگها، راحت تر از پوستش رد بشه و
به روحش برسه.
دمهاش رو با بینی گرفت و بازدمهاش رو با مالیمت از دهنش
خارج کرد. دقایقی سپری شد و جونگکوک، هیچ نفهمید که چطور
چشمهاش گرم شدن و دنیای رویاها پرتاب شد.
.
.
.
مثل هر شب، روی تخت دراز کشیده بود و سقف چوبی روبه روش
رو تماشا میکرد. نسبت به دقایقی پیش، حالش خیلی بهتر بود؛ اما
هنوز نشانه هایی از مستی توی افکار و رفتارش دیده میشد.
کابین، توی تاریکی فرو رفته بود تمام هماتاقیهاش، در سکوت
خوابیده بودن، هر چند که گاهی هم خر و پف میکردن و به
بدترین شکل سکوت رو به هم میریختن.
به خاطر خستگی و کمجون بودن جسمش، لباسهاش رو تعویض
نکرده بود و هنوز همونها رو به تن داشت. دستش رو داخل جیبش
فرو برد تا کرواتی که همراه خودش از اون اتاق آورده رو خارج
کنه؛ اما دستش با اسلحهای که دزدیده بود، برخورد کرد.
این چند ساعت اخیر، به کل فراموش کرده بود که چنین چیز مهمی
رو همه جا با خودش به همراه داره. خوششانس بود که تا الان از
جیبش بیرون نیفتاده و گم نشده بود.
به جای اون تیکه پارچه ی مشکی رنگ، کُلت رو بیرون آورد و
جوری که هیچ صدایی ایجاد نشه و کسی از خواب نپره، اون رو
زیر تشک تختش پنهان کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد کسی نمیتونه در نگاه اول کلت رو پیدا
کنه و تونسته اون رو به خوبی مخفی کنه، کروات مشکی رنگ رو
هم از جیبش خارج کرد و اون رو با کمی فاصله روبهروی صورتش
گرفت.
توی همون نور کم، با چشم های خسته و خمارش، بهش خیره شد
و پارچهی ساتن و نرمش رو با لطافت و با نوک انگشتهاش، لمس کرد.
دوش رو بست و با دست موهای کامالً خیسش رو از روی صورتش
کنار زد. نفس عمیقی کشید و خودش رو از توی آینهی بزرگی
که به خواسته ی خودش توی حمام نصب شده بود، نگاه کرد.
ظاهرش مثل همیشه بود، هیچ تغییری توی خودش نمی دید، فقط
شاید امشب کمی خسته تر، رنگپریده تر و بیجونتر به نظر
می رسید که چندان اهمیتی هم براش نداشت.
به سمت وان بزرگی که گوشه ای از حمام جا گرفته بود، رفت و
اون رو پر از آب داغ کرد.
به خاطر دمای زیاد آب، از وان سفید رنگ، بخار به سمت باال
حرکت میکرد و جونگکوک عاشق دیدن این صحنه بود.
به ترتیب پاهاش رو داخل وان فرو برد و نشست. سنگهای قیمتی
و صدفهای مختلفی که توی وان ریخته بود، با پوستش درتماس
بودن.
جونگکوک دستش رو داخل آب فرو برد و چندتا از اونها رو
بدون نگاه کردن، از وان خارج کرد. به ترتیب اونها رو روی
پیشونی، زیر چشمها، کنار رگ گردن و باالی قفسهی سینه ش قرار
داد. اون پسر عاشق سنگها بود، اعتقاد داشت سنگها، ستارههایی
هستن که از سمت آسمانها به زمین فرستاده شدن.
بازوهاش رو دو طرف وان قرار داد و پلکهاش رو روی هم
گذاشت. اجازه داد انرژی سنگها، راحت تر از پوستش رد بشه و
به روحش برسه.
دمهاش رو با بینی گرفت و بازدمهاش رو با مالیمت از دهنش
خارج کرد. دقایقی سپری شد و جونگکوک، هیچ نفهمید که چطور
چشمهاش گرم شدن و دنیای رویاها پرتاب شد.
.
.
.
مثل هر شب، روی تخت دراز کشیده بود و سقف چوبی روبه روش
رو تماشا میکرد. نسبت به دقایقی پیش، حالش خیلی بهتر بود؛ اما
هنوز نشانه هایی از مستی توی افکار و رفتارش دیده میشد.
کابین، توی تاریکی فرو رفته بود تمام هماتاقیهاش، در سکوت
خوابیده بودن، هر چند که گاهی هم خر و پف میکردن و به
بدترین شکل سکوت رو به هم میریختن.
به خاطر خستگی و کمجون بودن جسمش، لباسهاش رو تعویض
نکرده بود و هنوز همونها رو به تن داشت. دستش رو داخل جیبش
فرو برد تا کرواتی که همراه خودش از اون اتاق آورده رو خارج
کنه؛ اما دستش با اسلحهای که دزدیده بود، برخورد کرد.
این چند ساعت اخیر، به کل فراموش کرده بود که چنین چیز مهمی
رو همه جا با خودش به همراه داره. خوششانس بود که تا الان از
جیبش بیرون نیفتاده و گم نشده بود.
به جای اون تیکه پارچه ی مشکی رنگ، کُلت رو بیرون آورد و
جوری که هیچ صدایی ایجاد نشه و کسی از خواب نپره، اون رو
زیر تشک تختش پنهان کرد.
بعد از اینکه مطمئن شد کسی نمیتونه در نگاه اول کلت رو پیدا
کنه و تونسته اون رو به خوبی مخفی کنه، کروات مشکی رنگ رو
هم از جیبش خارج کرد و اون رو با کمی فاصله روبهروی صورتش
گرفت.
توی همون نور کم، با چشم های خسته و خمارش، بهش خیره شد
و پارچهی ساتن و نرمش رو با لطافت و با نوک انگشتهاش، لمس کرد.
۴.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.