پارت (۳۷)
پارت (۳۷)
زن که باور کرده بود تهیونگ پدر واقعی آمیناست، بدون اینکه
دنبال دردسر بگرده به سمت دخترش که هنوز هم در حال گریه
کردن بود چرخید و گفت:
_مگه بهت نگفتم باهاش بازی نکن؟! نمیدونی چقدر بیتربیت و
عجیبه؟ رنگش موهاشو نمیبینی؟
تهیونگ هنوز هم حال عجیبی داشت؛ پس بدون اینکه توجه
اضافه تری به اون زن و بچهش بکنه، با دست سالمش، دست آمینا
رو گرفت و به سمت کاناپه هدایتش کرد تا بیشتر از این چیزی از
زبون اون زن نشنونه و غمگین نشه.
نشست و دختر رو بلند کرد و کنار خودش نشوند.
_می شه به خواهرم چیزی نگید؟
یکی از ابروهاش رو باال انداخت گفت:
_اگر بگم؟
آمینا مثل جن زدهها سر جاش پرید.
_خواهش می کنم، دیگه با کسی دعوا نمی کنم، قول می دم.
تهیونگ چیزی نگفت و همچنان با حالتی سوالی، آمینا رو نگاه
کرد.
_اگر بهش بگید دیگه بهم اجازه نمیده اینجا بیام.
_اینجا اومدن انقدر برات مهمه؟
_آخه اگر اینجا نیام مجبور می شم شبها با خواهرم کابیینا رو تمیز
کنم.
صداش رو مظلومانه کرد و ادامه داد:
_رییس هاش خیلی بدجنسن، وقتی به وسایلشون دست میزنم سرم
داد میکشن.
تهیونگ از درون ناراحت شد؛ اما در ظاهر چیزی رو نشون نداد.
_نباید به وسیله هاشون دست بزنی.
_آخه خیلی قشنگن، برعکس خودشون. یه بار یکیشون بهم گفت
موش کثیف.
تهیونگ حاال به آمینا حق می داد که چرا این جا بودن رو به
خواهرش ترجیح می ده.
_به خواهرت چیزی نمی گم.
آمینا از شادی چشم هاش برق زد؛ اما به یکباره یاد چیزی افتاد.
_چرا به اون خانمه گفتید پدرمید؟
تهیونگ به افکار کودکانه ی آمینا خندید و جواب داد:
_نمی تونستم راستشو بگم، می تونستم؟ اونطوری کتکت میزد.
_نه، اگر کتکم میزد شما یتیمش می کردید.
تهیونگ برای ثانیه هایی غمهای بزرگساالنش رو فراموش کرد و
دوباره خندید. اینبار حتی بلندتر. دستش رو روی سر آمینا کشید و
گفت:
_درسته.
خم شد و بطری ویسکی رو از روی میز برداشت، درش رو باز کرد
و با یک نفس، مقدار زیادی از مایع درونش رو رو نوشید.
آمینا با بُهت نگاهش کرد. از اینکه چطور تونسته توی یک نفس
این همه نوشیدنی رو بنوشه متعجب شده بود.
_می شه من هم امتحان کنم؟
بطری ویسکی رو کمی تکون داد و پرسید:
_از این؟
_اوهوم.
نیم خنده ای کرد و گفت:
_معلومه که نه.
آمینا مطمئن بود قرار نیست جوابی جز این بشنوه؛ اما باز هم شانسش
رو امتحان کرده بود. قصد نداشت بیش از این اصرار کنه تا اجازه
نوشیدن پیدا کنه، توی این سه هفته به اندازه کافی با تهیونگ
آشنایی پیدا کرده بود و میدونست که نمیتونه نظرش رو تغییر
بده.
_پس من می رم.
_کجا؟!
با دست زنی آبی پوش رو نشون داد و گفت:
_پیش اون خانمی که فال می گیره.
زن که باور کرده بود تهیونگ پدر واقعی آمیناست، بدون اینکه
دنبال دردسر بگرده به سمت دخترش که هنوز هم در حال گریه
کردن بود چرخید و گفت:
_مگه بهت نگفتم باهاش بازی نکن؟! نمیدونی چقدر بیتربیت و
عجیبه؟ رنگش موهاشو نمیبینی؟
تهیونگ هنوز هم حال عجیبی داشت؛ پس بدون اینکه توجه
اضافه تری به اون زن و بچهش بکنه، با دست سالمش، دست آمینا
رو گرفت و به سمت کاناپه هدایتش کرد تا بیشتر از این چیزی از
زبون اون زن نشنونه و غمگین نشه.
نشست و دختر رو بلند کرد و کنار خودش نشوند.
_می شه به خواهرم چیزی نگید؟
یکی از ابروهاش رو باال انداخت گفت:
_اگر بگم؟
آمینا مثل جن زدهها سر جاش پرید.
_خواهش می کنم، دیگه با کسی دعوا نمی کنم، قول می دم.
تهیونگ چیزی نگفت و همچنان با حالتی سوالی، آمینا رو نگاه
کرد.
_اگر بهش بگید دیگه بهم اجازه نمیده اینجا بیام.
_اینجا اومدن انقدر برات مهمه؟
_آخه اگر اینجا نیام مجبور می شم شبها با خواهرم کابیینا رو تمیز
کنم.
صداش رو مظلومانه کرد و ادامه داد:
_رییس هاش خیلی بدجنسن، وقتی به وسایلشون دست میزنم سرم
داد میکشن.
تهیونگ از درون ناراحت شد؛ اما در ظاهر چیزی رو نشون نداد.
_نباید به وسیله هاشون دست بزنی.
_آخه خیلی قشنگن، برعکس خودشون. یه بار یکیشون بهم گفت
موش کثیف.
تهیونگ حاال به آمینا حق می داد که چرا این جا بودن رو به
خواهرش ترجیح می ده.
_به خواهرت چیزی نمی گم.
آمینا از شادی چشم هاش برق زد؛ اما به یکباره یاد چیزی افتاد.
_چرا به اون خانمه گفتید پدرمید؟
تهیونگ به افکار کودکانه ی آمینا خندید و جواب داد:
_نمی تونستم راستشو بگم، می تونستم؟ اونطوری کتکت میزد.
_نه، اگر کتکم میزد شما یتیمش می کردید.
تهیونگ برای ثانیه هایی غمهای بزرگساالنش رو فراموش کرد و
دوباره خندید. اینبار حتی بلندتر. دستش رو روی سر آمینا کشید و
گفت:
_درسته.
خم شد و بطری ویسکی رو از روی میز برداشت، درش رو باز کرد
و با یک نفس، مقدار زیادی از مایع درونش رو رو نوشید.
آمینا با بُهت نگاهش کرد. از اینکه چطور تونسته توی یک نفس
این همه نوشیدنی رو بنوشه متعجب شده بود.
_می شه من هم امتحان کنم؟
بطری ویسکی رو کمی تکون داد و پرسید:
_از این؟
_اوهوم.
نیم خنده ای کرد و گفت:
_معلومه که نه.
آمینا مطمئن بود قرار نیست جوابی جز این بشنوه؛ اما باز هم شانسش
رو امتحان کرده بود. قصد نداشت بیش از این اصرار کنه تا اجازه
نوشیدن پیدا کنه، توی این سه هفته به اندازه کافی با تهیونگ
آشنایی پیدا کرده بود و میدونست که نمیتونه نظرش رو تغییر
بده.
_پس من می رم.
_کجا؟!
با دست زنی آبی پوش رو نشون داد و گفت:
_پیش اون خانمی که فال می گیره.
۱۸.۴k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.